((به نام عشق که زیباترین سرآغاز است هنوز شیشه ی عطر غزل درش باز است))
.....................
غم هزار جمعه در چشمهای دوشنبه نشسته بود
برف پاک کن ها با گریه دست تکان می دادند
و سایه ی زنی وسط خیابان
ودکا می نوشید و بلند می خندید
صفحه را ورق می زنم
فصل اوّل کتاب به پایان رسیده است
چشم هایم را می بندم
باران می آید
آن مرد نمی آید
سرخ ترین ساعت تنهایی ست
و بوی بادام سوخته می آید
از مزرعه ای که به آتش کشیده ای ...
# دنیا غلامی
پ .ن :
اوّلین شب پس از زلزله
زن به خانه برگشته
با دیدن هر عکس
می خندد ، می گرید
کلمه ای زیر آوار مانده است
رادیو روشن است
گوینده ی خبر می گوید:
« شب را بیرون از منزل سپری کنید »
چراغ قوّه را روشن می کند
چشمش به حفره ای
عبور می کند
روستایی ست
چند نفر با لباس محلّی دور هم جمع شده اند
به طرفشان می رود
جنازه ای را با شال آبی پوشانده اند
یکی از اهالی می گوید :
« دیشب بعد از پس لرزه پیدایش کردیم »
کاغذی توی دستش بود
که رویش نوشته بود
«خداحافظ ، برای همیشه ... »
برمی گردد ،
دیوار آواره
کلمه می گرید
و تکّه کاغذی در باد می دود...
# دنیا غلامی
گفت : (( دیگر هرگز مرا نخواهی دید ))
خندیدم
چه خوش خیال بود
همین الان که استخوان های شکسته ام دارد شعر می شود
او را می بینم
ساطوری خون آلود در دست دارد
قلبی را تکّه تکّه می کند
صدای رعد و برق می آید
باد شدیدی می وزد
شیشه ی پنجره ها می لرزد
درها محکم به هم می خورند
شاخه گلی دستهایش بین در مانده است
می دوم نجاتش بدهم
پرت می شوم وسط باغ
چشم هایم را باز می کنم
فرشته ای دارد پیانو می زند
می شنوی ؟
همان آهنگی که دوست داشتی
زن ها به همین غمگینی مهربان اند
به همین مردانگی عاشق اند
و به همین مظلومی
با شنیدن یک حرف
می میرند...
# دنیا غلامی
پ .ن :
توی پارک پرنده پر نمی زند
آن طرف تر بادبادکی گیر افتاده است
بین سیم های خاردار
آفتاب داغ است
می گویم بستنی ات آب شد
حواست کجاست ؟
باز خیالاتی شدم
تو خیلی وقت هست که نیستی
یادها که حرف نمی زنند
بستنی نمی خورند
بلند می شوم بروم
می پرسی کجا ؟...
# دنیا غلامی
در تمام زمان فیلم سیاه و سفید
دو بازیگر ساکت بودند
( چشم هایشان حرف می زد )
وقتی برای همیشه از هم خداحافظی می کردند
مرد سیگاری روشن کرد
به لبش نرسیده زیر پا انداخت
از رویش رد شد و رفت
زن خاکستر های داغ سیگار را برداشت
بوسید
لبهایش سوخت
به خانه که برگشت
مرد روی کاناپه نشسته بود
قهوه می ریخت
توی بالکن به گل ها آب می داد
سالها گذشت
و لبهای زن همچنان می سوخت...
# دنیا غلامی
پ .ن :
طناب را دور گردنم پیچید
گفت : تو فقط خیالی
خیال ها را نمی شود داشت
فقط می شود دوست داشت
صدایش از روز اوّل در گوشم پیچید :
« تنهایم نگذار
خواهش می کنم باش
اصلا الکی دوستم داشته باش »
من امّا زخم های واقعی داشتم
دردهای واقعی
« دوستت دارم » های واقعی
طناب را محکم تر کرد
هنوز داشت حرف می زد
نفس نداشتم که بگویم
صندلی را بکش ...
# دنیا غلامی
وارد اتوبوس می شوم
راننده از یارانه ها می گوید
از پیشانی اش خون می چکد
مسافران هرکدام یاد چیزی افتاده اند
یکی بلند می خندد
یکی سکوت کرده
یکی اشک هایش می چکد روی کیفم
و من به این فکرمی کنم
اگر تو بودی
سرم را از شیشه بیرون می بردم
و فریاد می زدم
که بگویی : « دیوانه !
عاشق همین دیوانه بازی هایت شدم »
وسط راه پیاده می شدیم
سر یک بستنی شاه توتی شرط می بستیم
و تا خانه یک نفس می دویدیم
اما نیستی
و خودم را به صندلی آخر می رسانم
راننده هنوز دارد از یارانه ها می گوید
رادیو روشن هست
رییس جمهور هشدار می دهد
آمار کرونا رو به افزایش هست
درجمع های چند نفره حتما ماسک بزنید
همه ماسک می زنیم
سرم را به شیشه ی پنجره تکیه می دهم
هوا گرفته است
شاید دوباره او را بوسیده ای !...
# دنیا غلامی
خرداد 99
پ. ن :
سیندرلا
حواست باشد
کفشت را جایی جا نگذاری
دختر کبریت فروش
آخرین کبریت را روشن نکن
بیش از همه نگران توام «جودی ابوت »
اگر بابا لنگ دراز
در نامه ی آخرش بنویسید «منطقی باش »
و بی خداحافظی برود ، چه می کنی ؟
تمام شب را گریه می کنی
و حرف های روز اوّل
مثل فیلمی سیاه و سفید
از جلوی چشم هایت رد می شود
یا اینکه می روی
قلبت را گوشه ای از خیابان رها می کنی
تا خوابگاه می دوی
روی در اتاقت می نویسی تعطیل است !
نه دیگر قلبی دارد که دوستتان بدارد
نه کسی هست که دوستش بدارید
دیشب خودم را بین همین دیوارها دفن کردم
صدای خرد شدن استخوان هایم را می شنوید؟...
# دنیا غلامی
پ .ن :
کجای قصّه ای ؟
کلاغ ها به خانه رسیدند
امّا تو نه
ببین عزیزم
برای اینکه قهرمان داستانی بشوی
حتماً لازم نیست تا کوه نور بروی
یا از دریا مرواریدی بیاوری
زیر همین آلاچیق اگر می نشستیم
دو فنجان چای می خوردیم
حتّی اگر سکوت می کردی
تمام فصل ها سهم چشم های تو بود
دور شدی
عکس در ستون گمشده های روزنامه ی قدیمی
من تنهای قبل از تو کجا ؟
من تنهای بعد از تو کجا ؟
# دنیا غلامی
پ .ن :
باید بنویسم
تا صبح نشده باید بنویسم
با همین دست های سرد
چشم های ورم کرده
واژه های تب دار
می دانی در این کبیسه های پرکسوف
سوغات آشنایی ها
دردی بود که قلبم جایش را نداشت
چاقویی می خندد
و قطره خونی گفت :
فردا شعر منتشر نشده ای
ورد زبان دخترکانی ست
که عشق نامادری شان است
و پشت دستشان داغ نهاده و گفته هیس !
# دنیا غلامی
وانمود می کنی که دیگربرایت مهم نیستم
امّا به گریه هایم که می خندی
دوستت دارم هایت را می شنوم
نگران نباش
پرنده ای که رها کرده ای
غروب نشده به آشیانه برمی گردد
حتّی اگر شکارچی ها قلبش را نشانه بروند
شانه هایت را با تمام دنیا عوض نمی کنم
می خواهم موهایم را کوتاه کنم
مویی را که قرار نیست تو ببافی شانه می خواهد؟
آن قدر خوبی
که حتّی نقش بد را نمی توانی بازی کنی
مطمئنّم همین الان گوشه ای نشسته ای
و شعری را که ننوشته ام می خوانی
من اگر حرف چشم هایت را نشنوم
که شاعر نیستم
وانمود می کنی که دیگر برایت مهم نیستم...
# دنیا غلامی
پ .ن :
همیشه حواست به من بود
هوایم را داشتی
خنده هایم را دوست داشتی
حالا که برای تو
از تو دورم
بی حواس ترین آدم دنیایم
بی هوا گریه می کنم
و کاری از دستم برنمی آید
مثل مادر لال و فلجی
که فرزندش مقابل چشمانش می سوزد
حتّی نمی تواند فریاد بزند : کمک !
# دنیا غلامی
مثل مردی قوی که چاقو خورده
از تخت بلند می شوم
پهلویم را می گیرم و می گویم چیزی نیست
پرستار اصرارمی کند باید بتادین بزنم
می گویم لازم نیست
به بوفه ی بیمارستان می روم
بستنی می خرم
و بیرون می روم
دختربچّه ای نگاهم می کند شکلک در می آورد
می خندم
بستنی ام را به او می دهم
و دور می شوم
و به این فکرمی کنم
که سالها پیش روی آن تاب نشسته بودم
کسی هلم داد
وقتی برگشتم
زنی شده بودم که
عینک دودی زده بود
تا کبودی دور چشمش دیده نشود...
# دنیا غلامی