دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن
دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن

زخـــم مـــی کنـــد









حتی کفـش هــم اگـــر تنــگ بـاشــد



زخـــم مـــی کنـــد



وای بـــه وقتــــی کــه دل تنــــگ بـاشــد...





یک، دو، سه ...







 

گاه می خواهم فرار کنم  


از تو، از خودم 


اما به کجا؟ 


هوا هم بوی تو را می‌دهد 


یک، دو، سه ...


نفس را در سینه حبس می‌کنم 


چشمانم را می‌بندم 


پلک هایم را محکم می‌فشارم 


تصویر تو لحظه به لحظه پررنگ‌تر می‌شود 


بوی تو در سرم می‌پیچد 


مست می‌شوم 


دستانم را به زاویه نود از بدنم باز می‌کنم 


می‌چرخم، می‌چرخم، می‌چرخم 


بر مدار زمین برخلاف عقربه‌های ساعت 


مست می‌شوم... گیج می‌خورم ...


انگار نفس را با تو یکجا بلعیده‌ام 


یک، دو،‌ سه ...


آه می‌کشم 


معلق می‌شود یادت ...


                      و عطرت یکجا در هوا مست می‌شود




انرژی عظیـــم









وقتی خداحافظی میکنی... 


چه انرژی عظیمی میخواهد


کنترل اولین قطره اشک...


برای نچکیدن!




  


حیـــــف












 

دیدی آخر من را لمس کردی ؟




ولی حیف



که سنگ قبر من احساس ندارد !