دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن
دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن

چه مرگم است






دست میکشم
به موهایم
بلند تر شده اند

زنان
وقتی از پیر شدن می ترسند
موهایشان را
بلند می کنند
و اهمیت می دهند
به آنچه که عمر
با خط بریل
زیر چشمهایشان می نویسد

اهمیت ی ندارد دیگر
اینکه زیر پایم 
چقدر سست است
زیر پای زندگیمان 
سست تر

من یک کوه یخی بزرگم 
که دیگر مهم نیست
به کدام کشتی باری
برخورد میکنم
جهان من روزی
بند 
شکستن یک قوری چینی بود 
دلم برای اهمیت های کوچکم تنگ است 

و دیگر 
حتی مهم نیست
دوستم داری
یا نه
آدم روزی به جایی می رسد 
که می تواند 
از خودش هم
بکند 
مثل کندن پوست از کف دستش
و کشیدن ناخنها.....


زن جای لکه های بی ربط روغن را 
روی اجاق گاز 
از بر است.
و لکه های دستمالهای آشپزخانه را اما
این لکه ی بغض 
کجای روح من است؟

امشب نمی دانم 
چه مرگم است
چیزی توی دلم هست
میشویم نمی رود
میسابم 
عمیقتر می شود 
دست میکشم به موهایم
بلند تر شده اند
دست میکشم به رویاهایم
کوتاهتر
دست 
به دستم
سردتر.



دارم مرد میشوم...







 زنانگی ام را 


دارم ازدست میدهم


دیگر نمیتوانم 


همزمان 


هم شجریان گوش کنم


هم غذابپزم


هم شعربگویم


وهم وقتی به فرزندم میگویم جااااان


به تو فکر کنم


لابلای حجم نفس گیر نبودنت


سالهاست دوام آورده ام


خم به ابرو نیاورده ام


ولی


نبودنت دارد کار خودش را میکند



من


 دارم قالب تهی میکنم،


دارم کمر خم میکنم،


انگار دارم مرد می شوم،


مرد...