من آن بانوے"پاییزم"...
من از احساس لبریزم...
دمے با باد میرقصم...
گهے غمگین و تاریکم...
گهے بارانے ام، خیسم...
و گه گاهے به یاد عشق...
تمام غصه ها را برگ مےریزم...
نفسهایم اگر سرد است...
تمام برگ هایم گرم و تب دار است...
چو آتش رنگ هاے سرخ و نارنجے به تن دارم...
گهے یک قاب رویایے میان کوچه باغے ساکت و غمگین
گهے یک منظره در دستهاے آن خیابانے...
که نم دار از حضور خیس باران است...
نگو پاییز دلگیر است افسرده...
که در آن وصل و هجران هر دو زیبا است و رویایے...
منم بانوے "پاییزے"
سرمایی که بوده ام ، همیشه . . .
ولی . . .
بین خودمان بماند . . .
سرمایی تر میشوم ، وقتی پای آغوش تو در میان باشد . . . !
آغوش گرم تـــــو مهر باطلی ست
بر همه ی سردی های روزگار
.
آرزو می کـــنـــم... آمـــدنـــت را...
حضورت را دیـــدن قدمهایی که به سویم می آیند....
دیدن لبخندی که بروی لبانت نقش بسته ...
تـــو چشم هــایــت را بـبـنـد ...
دست به سینه برایت آرزو می کنم
"خیالت تخت" من "دوستت دارم"
تــو فـقـط چشمانـت را بـبنـد
من رسیدن به بهترین آرزوهایت را،آرزو میکنم...
حتی اگر من، جــزئــی از آرزوهــایــت نــبـــاشم!
─(♥)██████(♥)(♥)██████(♥)
─(♥)████████(♥)████████(♥)
─(♥)██████████████████(♥)
──(♥)████████████████(♥)
────(♥)████████████(♥) __
──────(♥)████████(♥)
────────(♥)████(♥) __
─────────(♥)██(♥)
───────────(♥)
زندگـــی کاروانیســـت زود گــذر....
آهنگـــــی نیـــمه تمـــام....
تـــابلویی زیبــــا و فریـــب دهنده...
می ســـوزد و می ســـوزاند...
و هیـــچ چـــیز در ان رنـــگ حقـــیقت نمیگیرد...
جـــــــز.....
"مهــــــربانی هــــا" [گل]
ارامش سهم کسانی است که بی منت می بخشند
بی کینه می خندند..ودر نهایت با سخاوت محبتشان را اکرام می کنن.
آرزو می کـــنـــم... آمـــدنـــت را...
حضورت را دیـــدن قدمهایی که به سویم می آیند....
دیدن لبخندی که بروی لبانت نقش بسته ...
تـــو چشم هــایــت را بـبـنـد ...
دست به سینه برایت آرزو می کنم
"خیالت تخت" من "دوستت دارم"
تــو فـقـط چشمانـت را بـبنـد
من رسیدن به بهترین آرزوهایت را،آرزو میکنم...
حتی اگر من، جــزئــی از آرزوهــایــت نــبـــاشم!
بی تو دلگیرترین پاییزم
بی تو از غم و غصه لبریزم
بخدا هیچ ندارم که به تو هدیه دهم
فقط اینو بدون هستی من
که
عشقت تو خون منه و با دوری از بین نمیره
ای بهترین غزل زندگی من
هـر چـیـزی در ایـن جـهـان بـه دردی مـی خـورد !
مـن بـه ایـن درد مـیـخـورم کـه شـبهـا
رصـد کـنـم کـوچـکـتـریـن حـرکـاتِ تـو را در خـواب . .
غـلـتـیـدنـت در مـوجِ مـلـافـههـا،
زمـزمـههـای زیـر لـبـت
و تـکـان خـوردنِ آرامِ مـردمـکـانـت را
تـا از ابـریـشـمِ مـژههـایـت شـعـر بـبـافـم تـا صـبـح . .
تـو هـم
بـا اولـیـن لـبخـنـدِ صـبـحـگـاهـی ات
بـه دردِ درمـانِ تـمـامِ دردهـای مـن مـیـخـوری . . !
داشتنت
خواستنت
بودنت
کنار قلبم
حق من است
و حق گرفتنیست
حال تو چشمانت را از چشمانم بدزد
——————————–
خدایا به من زیستنی عطا کن
که در لحظه ی مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است
حسرت نخورم
و مردنی عطا کن
که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم
لکـــــــــــه نیســـــت زخـــــــــــم اســـــــــــــت!
از بنـــــــــــــــــــــده هــــایـــــــت.....
↺..خدایـــــــــــــــــــــــــــا
دیــــــــــــــــــــــدے کلّے بــــــــــــاران
فرستـــــــادے تـــــــا لکــه هـــا را از دلـم پاک کنــے؟
مـــــــــــــــــــــــــــن...
کـــــه گفتـــــــــــــــــــه بـــــــــودم…
لکـــــــــــه نیســـــت زخـــــــــــم اســـــــــــــت!
از بنـــــــــــــــــــــده هــــایـــــــت.....
سلام شادی جون خوبی؟
متن خیلی قشنگی گذاشتی عااااااااااااااااااااالی
سلام پری جونم
قربونت عزیزم
جدی میگی؟
من که عاشقشم شاید چون خودم متولد این فصلم
موهایت را به من بده می خواهم در اوراق آفرینش در حضور خودت دست ببرم : گلی را لای موهایت می گذارم گل ، بوی موهایت را می گیرد ... به همین سادگی ..
گونه هایت را برای دست هایم می خواهم
پیشانی ات را برای لب هایم
خودت را،برای زندگی ام
می بینی؟
برای خودم هیچ نمی خواهم
گونه هایت را برای دست هایم می خواهم
پیشانی ات را برای لب هایم
خودت را،برای زندگی ام
می بینی؟
برای خودم هیچ نمی خواهم
تنهایی ام...
فقط ادعا دارد
با همه ی بزرگی اش ...
جایت را پر نمیکند...
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود، از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یا نه
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
رفتم به در صومعهی عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت، راکع و ساجد
در میکده، رهبانم و در صومعه، عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را میطلبم خانه به خانه
روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوهگه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
هر در که زنم، صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم، پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی، کعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن، زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم، من که روم خانه به خانه
عاقل، به قوانین خرد، راه تو پوید
دیوانه، برون از همه، آیین تو جوید
تا غنچهی بشکفتهی این باغ که بوید
هر کس به زبانی، صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه
بیچاره بهایی که دلش زار غم توست
هر چند که عاصی است، زخیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر خیالی به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه
خــسته ام!خــسته ی نــبودنــت..!
خســته از روزهــایی کــه بـــی تــو شـــب مـــــی شـــود.
وشـــب هـــایی کـــه بازهــم بـــی تــو مــــــی گــذرد
تــا کــه طلــوع و غــــروبـــی دیــگــــر بــیایـــند
وبـــاز هـــم گـــذر زمـــان هــا کـــه
بـــــی تــــو مــــــی گــذرد!
مـــــــی گذرد...!
مـــــی گــذرد و بــاز هـــم مـــــی گذرد...
صادقانه دل سپردم... سرنوشتم شوم شد
قلب من با رفتنت از عشق هم ؛ محروم شد
دل که درزندان چشمانت دقایق می شمرد
عاقبت حکمش رسید از دوریت محکوم شد
من تظاهر می کنم خوبم ولی دردی عجیب
جا گرفت درسینه ام یکباره دل مسموم شد
فارغ از خود بودنم ..در گیرودارزندگی
قلب من بازیچه ی .. دستت مثال موم شد
ظلم چشمانت نصیبم شد دراین بازی ِ تلخ
سهم من تنها نشستن با دلی مظلوم شد
عشق با تلخی خود درقلب من جا ماندَست
رفتی و دل را شکستن عادتی مرسوم شد.
چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهایی ست!!
ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشایی ست!!
مرا در اوج می خواهی!تماشا کن،تماشا کن...
دروغین بودم از دیروز،مرا امروز حاشا کن!!
در این دنیا که حتی مرگ نمی گرید به حال ما
همه از من گریزانند تو هم بگذر از این تن ها!!
فقط اسمی بجا مانده از آنچه بودم وهستم!!
دلم،چون دفترم خالی قلم خشکیده در دستم
گره افتاده در کارم،به خودکرده گرفتارم
بجز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم؟؟
رفیقان یک به یک رفتندمرابا خودرهاکردند
همه خود درد من بودند گَمان کردم که هم دردند...
شگفتا از عزیزانی که هم آواز من بودند
به سوی اوج ویرانی پُل پرواز من بودند
تو آخرین طبیبی که لحظه های آخر به داد من رسیدی
تو نوری از خدائی که پیغام خدا را
به گوش من رساندی،به روح من دمیدی
زیباترین بهاری، پایان انتظاری
برای منه تنها تو یک حریم امنی
تو بهترین دوائی برا ی خستگیهام
من کوله بار عشقو تا پای جان کشیدم
در زیر سایه های خوش باوری خزیدم
من به اونکس که باید دل ببندم بسته ام
فریب سکوتم را نخور . تنها برای ثانیه ای دعوتت می کنم
مهمان چشم هایم باشی ؛ بیا و ببین . . .
چه غوغایی به پا کرده ای در من!!
درود بر بانوی پاییزی ...
درود برشما لیلی عزیزو دوست داشتنی:
تو پا گذاشته ای در جهان تازه ی من
خوش آمدی بنشین قهرمان تازه ی من
سپرده ام بروند ابرها و صاف شود
برای پَر زدنت آسمان تازه ی من
تو رودخانه ای و دل به آبی ات زده ام
سفیدِ پیرهنت بادبان تازه ی من
گل طلاییِ خورشید شو، که می چرخد
به مرکزیت تو کهکشان تازه ی من
غرور قله ی خوابیده بودم و آشفت
به افتخار تو آتشفشان تازه ی من
از این به بعد به همراهی تو دلگرمم
که قهرمانی در داستان تازه من
بهت خیابان است وانواع پری ها
دلگیرم از حال وهوای دلبری ها
این شهر هم جنس غم ما را ندارد
اینجا پر است از دیگری از دیگری ها
عطر سلامی را که شاعر گفته چندیست
نشنیدم از گل های سرخ روسری ها
تغییر کرده نوع چاه و گرگ و یوسف
حب برادر گونه! بغض خواهری ها
چشم زمین بر دست های آسمان نیست
قد میکشیم از ریشه ی ناباوری ها
قرنی که آهن پاره ها را دوست دارد
رونق ندارد فوت و فن زرگری ها
پس کوچه های تنگ! پس توهای کوچک
آغوش های جابجای مادری ها
یک قاب مانده روی این دیوار ِخاموش
لبخند ِمعنادار ِآن هم سنگری ها ...
دیگر جهان را گرد ِظلمت کور کرده
شب ریشه ی شان نزول رهبری ها...
**
باید بیایی ...وقت اما و اگر نیست
دنیا دلش تنگ است بر پیغمبری ها
به مرگ افکــار توی سرم فکر می کنم
به گونه های خیس و ترم فکر می کنم
تمـــام شبــــم را به زور مـــی خوابــــم
به خــــواب قبـل سحـــرم فکر می کنم
به اینکــــــه صبح مــــی دوم تا ته شب
به نانی کــــه باید ببـــــرم فکر می کنم
و آخـــر شـــب با تمــــام خستگـــی ام
به دنیـــــای در بـــــــه درم فکر می کنم
و شـــــــرمســــار می شــــوم از اینکـه
به آرزوی پــــــســـــــــــرم فکر می کنم
بـــرای او دوچـــرخــــــه ای کــــهنــــــه
نمی توانم (کــه) بخـــــرم فکر می کنم
چند شبـــــی روی این کـــه یــک لحظه
از ایـن قفــــس بــــپـــــرم فکر می کنم
به مرگ افکـــار توی سرم فکر می کنم
به اینکــــــه از غصه پــــرم فکر می کنم
دوبـــــــاره می نویسم از الف تا ی
از آدمــــی بـــــــــــــــه اسم آقای ِ
کسی که حرف اولش سین است
درست شبیـــــــــه اول سایــــــــه
کسی کـــــه عاشقت شده است
ولــی نمی رسد به گـــــــــرد پای ِ
شما کــــــه دریای عاطفه اید و ...
رنــــگ داده ایـــــــــد بــــــه دنیای ِ
شاعــــری کــــــــه شعر می گوید
بدون خــــانه و کـــــــــار و سرمایه
سکانس 2 :
دوبـــــــاره می نویسـم از الف تا ی
به امید روزهـــــــای خـوب و فردای
قشنگی که پیش روست تا بشویم
من و تو تبدیــــــل بـــــه یــــک مای ِ
خــــــوب و متحد و کـــم نظیری که
قصه هـــــم به خود ندیده همسایه
سجاد صادقی
سلام ... آپم و منتظر حضور گرم شما [گل][گل]
سلام چشم الان میام
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
. . .
بمناسبت بیستم مهرماه ، روز جهانی بزرگداشت حافظ
افتخار ایرانیان و پارسی زبانان
.
.
.
در طول تاریخ هیچ ملتی به مانند ایرانیان
قادر نبوده اینهمه مفاخر به جامعه ی جهانی معرفی کند
تا باشد که ارج نهیم و بزرگ شماریم یاد و نامشان را
. . .
گویند ذکر خیرش در خیلِ عشق بازان
هر جا که نام حافظ در انجمن برآید
صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن
خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش میطلبی ترک خواب کن
روزی که چرخ از گل ما کوزهها کند
زنهار کاسه سر ما پرشراب کن
ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده صافی خطاب کن
کار صواب باده پرستی ست حافظا
برخیز و عزم جزم به کار صواب کن
به هوای تماشای باران نباید رفت
اگر برویم خیسی باران را درک نخواهیم کرد
باید به هوای لمس احساس برویم
آنوقت باران ، پاییز ، رنگین کمان ، حتی عشق را
ذره ذره زندگی خواهیم کرد ...
به هوای تماشای تو نمی آیم
پنجره ای می گشایم رو به چشم هایت
رو به احساست ...
وباران و بهار و رنگین کمان زندگیم می شوند
تــهی میشـوم در ســینـه ام
حســی به شدت ناگــهانیترین اتــفاق
خـودش را میکشـــاند به زیـرِ صـفر
یــخ می زند قلــبی
که تپیدن را از تو مــیدانسـت
و ایســتادن را ... بـرای تو
...
کجای زندگی باشم وقتی تو نیستی ؟؟؟
سال ها پیش که کودک بودم
سر هر کوچه کسی بود که چینی را
بند می زد با عشق
و من آن روز به خود می گفتم
آخر این هم شد کار ؟
ولی امروز که دیگر اثری از او نیست
نقش یک دل که به روی چینی است
ترکی دارد و من . . .
در به در
کوی به کوی
در پی بند زنی می گردم . . ...................
گاهــی فکــــر میکنـــم کــار تـــو “ســـــخــــت تر” از مـــن است !!
مـــــن یـــــک دنـــیا دوستتــــــــ دارم …
و تو زیر بـــار این همــــه عشـــــق قــــد خـم نمیکنی