شنیده بودم قلب هر کس
به اندازه مشت گره کرده اش است...
مشت میکنم...
و خیره می شوم به انگشتان گره خورده ام...
دستم را می چرخانم و دور تا دورش را نگاه می کنم...
چقدر کوچک و نحیف باید باشد قلبم!
در عجبم از این کوچک نحیف! که چه به روزم آورده!
وقتی تنگ می شود...
می خواهم زمین و زمان را بهم بدوزم!
وقتی می شکند...
چنگ می اندازد به گلویم و نفس را سخت می کند!
وقتی که می خواهد و نمی تواند...
موج موج اشک می فرستد سراغ چشمهایم...
در عجبم از این کوچک نحیف
صنما بیا صنما بیا که به عهد بسته وفا کنم
سر و جان و تن، دل و عقل و دین همه در ره تو فدا کنم
به تو هر گزند و بلا رسد، غمی ار نکرده خدا رسد
دل و جان و دیده به نزد تو، سپر گزند و بلا کنم
صنما به من نگهی بکن، نگهی به خاک رهی بکن
نکنی همیشه گهی بکن، که تو را همیشه دعا کنم
به جمال تو به کمال تو، به سیاهدانه ی خال تو
که ز لوح سینه خیال تو، نشود دمی که جدا کنم
گل من مرو ز مقابلم، که به روی ماه تو مایلم
چه کنم اسیر غم دلم، نتوانمت که رها کنم
تو به بوی یاس و سپرغمی، به سپیدی گل مریمی
به صفای اشکی و شبنمی، بنمای رخ که صفا کنم.
یاد داری که موسم پاییز
جانب باغ و بوستان رفتیم
دست در دست یکدگر باهم
از پی دیدن خزان رفتیم
پنجه های چنار زرد و نزار
زیر پای من و تو می شد خرد
باد پاییز های و هوی کنان
برگها را به هر طرف می برد
گلبن نسترن ز بی برگی
بیدسان پیش باد می لرزید
گه ز تاراج باغ می نالید
گه ز تشویش باد می لرزید
شاخه های صنوبر و شمشاد
بر سر خاک زر می افشاندند
برگها زیر پای ما نالان
قصه ای دردناک می خواندند
خسته و دلشکسته می گفتند
مرگ مطلوبتر ز تنهایی ست
پایفرسود پای دوست شدن
دوستان خوبتر ز تنهایی ست
همین که پیش هم باشیم،همین که فرصتی باشه
همین که گاهی چشمامون،تو چشم آسمون واشه
همین که گاهی دنیار و با چشمای تو می بینم
همین که چشم به راه تو میون آینه می شینم
بازم حس می کنم زنده ام
بازم حس می کنم هستم
بگو با بودنت دل رو
به کی غیر تو می بستم
همین که میشه یادت بود،تو روزایی که درگیرم
که گاهی ساده می خندم،گاهی سخت دلگیرم
همین احساس خوبی که
دلت سهم منو داده
همین که اتفاق عشق
برای قلبم افتاده
بازم حس می کنم زنده ام بازم حس می کنم هستم
بگو با بودنت دل رو به کی غیر تو می بستم
خداوندا عــــزیـــــــــزم را تو یاری کن
پناهش باش و در حقش تو کاری کن
الهی هرچه می خواهد نصـــیبش کن
خــدایـــا بر لـــــبش لبخــــند جاری کن [گل]
می خواهم برگردم به روزهای کودکی
آن زمان ها که :
پدر تنها قهرمان بود
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند
تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.
تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـا
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود.....!
تصــور کن بهاری را که از دست تــو خواهد رفت
خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت
شبی در پیـــچ زلف مــوج در موجت تماشا کن
نسیم بی قراری را که از دست تو خواهد رفت
مزن تیـــر خطا آرام بنشین و مگیـر از خـــود
تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت
همیشه رود بـــا خود میوه غلتان نخواهد داشت
به دست آور اناری را که از دست تو خواهد رفت
به مرگـــی آسمانــی فکر کن محکم قدم بردار
به حلق آویز داری را که از دست تو خواهد رفت
گر چه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست
ای اجل! مهمان نوازی کن کـــه دیگر تاب نیست
بین ماهـی های اقیـانـوس و ماهـی هــای تُنگ
هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جزآب نیست
زورق ِ آواره ! در زیبـــایـــی ِ دریــــــا نمـــان
این هم آغوشی جدا از غفلت گرداب نیست
ما رعیت ها کجـــا محصول باغستان کجــــا؟
روستای سیب های سرخ بی ارباب نیست
ای پلنـگ از کــــوه بالا رفتنت بیهوده است
از کمین بیرون مزن،امشب شب مهتاب نیست
در نمازت شعر می خوانی و می رقصی،دریغ!
جای این دیوانگــی ها گوشه محـــراب نیست
گردبادی مثل تو یک عمر سرگردان چیست؟
گوهری مانند مرگ اینقدر هم نایاب نیست!...
همین که نعش درختی به باغ می افتد
بهانه باز به دست اجاق می اقتد
حکایت من و دنیا یتان حکایت آن
پرنده ایست که به باتلاق می افتد
عجب عدالت تلخی که شادمانی ها
فقط برای شما اتفاق می افتد
تمام سهم من از روشنی همان نوریست
که از چراغ شما در اتاق می افتد
به زور جاذبه سیب از درخت چیده زمین
چه میوه ای ز سر اشتیاق می افتد
همیشه همره هابیل بوده قابیلی
میان ما و شما کی فراق می افتد؟
ما گشتهایم، نیست، تو هم جستوجو نکن
آن روزها گذشت، دگر آرزو مکن
در قلب من، سراغ غم خویش را مگیر
خاگستر گداخته را زیر و رو مکن
در چشم دیگران منشین، در کنار من
ما را در این مقایسه بی آبرو مکن
راز من است غنچه لبهای سرخ دوست
راز مرا برای کسی بازگو مکن
دیدار ما تصور یک بینهایت است
با یکدگر دو آینه را رو برو مکن
قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است
تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است
باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق
آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است
فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است
هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست
اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است
کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من
«آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است
ناگهان آیینه حیران شد،گمان کردم تویی
ماه پشت ابر پنهان شد،گمان کردم تویی
ردپایی تازه از پشت صنوبرها گذشت...
چشم آهوها هراسان شد،گمان کردم تویی
ای نسیم بی قرار روزهای عاشقی
هر کجا زلفی پریشان شد،گمان کردم تویی
سایه ی زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت
آتشی دیگر گلستان شد،گمان کردم تویی
باد پیراهن کشید از دست گل ها ناگهان
عطر نیلوفر فراوان شد،گمان کردم تویی
چون گلی در باغ،پیراهن دریدم در غمت
غنچه ای سر در گریبان شد،گمان کردم تویی
کشته ای در پای خود دیدی یقین کردی منم
سایه ای بر خاک مهمان شد،گمان کردم تویی
کبریای توبــه را بشکن پشیمانی بس است
از جواهر خانه ی خالی نگهبانی بس است
ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبرو داری کــن ای زاهد! مسلمانی بس است
خلـق دل سنگ اند و من آیینه با خود می برم
بشکنیدم دوستان! دشنام پنهانی بس است
یوسف از تعـبیر خــواب مصـــریان دل ســـرد شد
هفتصد سال است می بارد! فراوانی بس است
نسل پشت نسل تنها امتحان پس می دهیم
دیگر انسانـــی نخواهد بود قربانــی بس است
بـــر سر خوان تـــو تنــــها کــــفر نعمت مــــی کنیــم
سفره ات را جمع کن ای عشق ! مهمانی بس است
نشسته سایهای از آفتاب بر رویش
به روی شانه طوفان رهاست گیسویش
ز دوردست سواران دوباره میآیند
که بگذرند به اسبان خویش از رویش
کجاست یوسف مجروح پیرهنچاکم
که باد از دل صحرا میآورد بویش
کسی بزرگتر از امتحان ابراهیم
کسی چنان که به مذبح برید چاقویش
نشسته است کنارش کسی که میگرید
کسی که دست گرفته به روی پهلویش
هزار مرتبه پرسیدهام زخود او کیست
که این غریب نهاده است سر به زانویش
کسی در آن طرف دشتها نه معلوم است
کجای حادثه افتاده است بازویش
کسی که با لب خشک و ترکترک شدهاش
نشسته تیر به زیر کمان ابرویش
کسی است وارث این دردها که چون کوه است
عجب که کوه ز ماتم سپید شد مویش
عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان
که عشق میکشد از هر طرف به هر سویش
طلوع میکند اکنون به روی نیزه سری
به روی شانه طوفان رهاست گیسویش
پلنگ سنگی دروازه های بسته شهرم
مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم
تفاوت های ما بیش از شباهت هاست باور کن
تو تلخی شراب کهنه ای من تلخی زهرم
مرا ای ماهی عاشق رها کن فکر کن من هم
یکی از سنگ های کوچک افتاده در نهرم
کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی بخشم
تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم
تو آهوی رهای دشت های سبزی اما من
پلنگ سنگی دروازههای بسته شهرم
سلام
بر
همشهری گلم
سلام بر شما عمو علی مهربان
دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت
آه از آیینه کـــه تصویـــر تـــو را قاب گرفت
خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد
کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت
در قنوتـــم ز خدا «عقـل» طلب مــــی کردم
«عشق» اما خبر از گوشه ی محراب گرفت
نتوانست فـــرامــــوش کند مستــــی را
هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت
کـــی بـــــه انداختن سنگ پیاپـی در آب
ماه را می شود از حافظه ی آب گرفت؟!
سلام و احترام
زندگی یک پاداش است نه یک مکافات
فرصتی است کوتاه! تا ببالیم
بیابیم
بدانیم
بیندیشیم
بفهمیم
و زیبا بنگریم...
و در نهایت در خاطره ها بمانیم...
سلام هستی جان
از دل چقدر لاله ی تر در بیاورم
یا کاسه کاسه خون جگر در بیاورم
چون شانه دست در سر زلف تو می زنم
کز راز و رمز موی تو سر در بیاورم
من خواب دیده ام که تو از راه می رسی
چیزی نمانده است که پر در بیاورم
من چارده شب است به این برکه خیره ام
شاید از آب قرص قمر در بیاورم
در من سرک نمی کشی ای روشنای ناب
خود را مگر به شکل سحر در بیاورم
من شاعر دو چشم توام ، قصد کرده ام
از چنگ شاه کیسه ی زر در بیاورم
ای کاج سالخورده ی زخمی به من بگو
از پیکرت چقدر تبر در بیاورم؟
گذار این شاعر جوانی کرده باشد
با واژه ها نامهربانی کرده باشد
بگذار ما را باد با خود برده باشد
تنهایی ما را جهانی کرده باشد
بگذار بین دوستان و دشمنانت
خنجر فقط پادرمیانی کرده باشد
می داند احوال من بی برگ و بر را
هرکس که عمری باغبانی کرده باشد
کی دیده ای یک زنبق هفتاد و یک برگ
بالای نی شیرین زبانی کرده باشد
ای گل ! نبینم نشنوم دست پلیدی
لب هایتان را خیزرانی کرده باشد ...
دلم گرفته هوای بهار کرده دلم
هوای گریه ی بی اختیار کرده دلم
رها کن از لب بام آن دو بافه گیسو را
هوای یک شب دنباله دار کرده دلم
بیا بیا که برای سرودن بیتی
هزار واژه ی خونین قطار کرده دلم
به هر تپش که نفس تازه می کند باری
مرا به زیستن امّید وار کرده دلم
کنون که آخر پیری نمانده دندانی
غزال خوش خط و خالی شکار کرده دلم
بخند ای لب خونین لب ترک خورده
دلم شکسته هوای انار کرده دلم .
اندیشه های سست و پراکنده در سرم
تک بیت های بی سر و سامان به دفترم
در فصلِ بین زندگی و مرگ می دوم
از من فراری اند نفس های آخرم
از مردم تکیده ی این شهر خسته ام
از حال و روز بی سر و سامان کشورم
با حرف های هم من و مردم غریبه ایم
انگار دیگران همه لال اند و من کرم
ای کاش از این جهنم جبری رها شوم
تا سر نهم به دامن پر مهر مادرم
مادر بگوید از غم دیرینه اش، که من
عمری ست در سراب صداها شناورم
من هم که روز و شب به خودم خیره ام، کمی
با او بگویم از شب و روز مکدّرم
با او بگویم از غم تکرار روزگار
از هیزمی که ساخته اند از صنوبرم
از سینه ام که "آه" در او مثل میخ در...
از آتشی که سوخته اوراق دفترم
از ریسمان که بسته پر و بال فکر را
از زخم ها که خورده به بازوی باورم
از قوتی که نیست به دستان دوستم
از خنجری که هست به دست برادرم
با او بنالم از همه و همنوا شوم
با گریه های نیمه شب یاس پرپرم
چون کودکی که سخت کتک خورده، خویش را
گریان به زیر چادر نورانی اش برم
آن چادری که از سرش افتاد روی خاک
افتاد روی خاک... خدا ! خاک بر سرم!
ناموس کائنات فتاده ست روی خاک
باید از این حکایت جانکاه بگذرم
من هم اگر به روضه ی او اکتفا کنم
با کاسبان و معرکه گیران برابرم
تا خواستم بگویم از آن ریسمان و دست
پهلوی این قصیده ی دردآشنا شکست
*
قسمت نشد که از سخن زخم بگذرم
باید بر این مسامحه عذری بیاورم
مادر مرا ببخش که از دردهای خویش
همراه با مصائب تو نام می برم
تکلیف چیست؟ چون که همان کهنه زخم توست
این زخم ها که خورده به صد جای پیکرم
یاد مصائب تو در آن کوچه می کنم
هر گاه بر مصائب این شهر بنگرم
*
مادر پس از گلایه ی بی انتهای من
می گیرد اشکهای من از دیده ی ترم
وانگه فقط اشاره به موعود می کند
عالم همه فدای اشارات مادرم
به تو خواهم رسید آیا؟
نمی دانم،
ولی شاید
صبوری در جدایی احتمالش را بیفزاید
به من گفتی که "دندان بر جگر بگذار" ، پس من هم
به آئین کهن گفتم که "هرچه دوست فرماید"
درخت خاطرات ما بلند است و خزان دیده
سپیداری که سر بر گریههای ابر می ساید
از آنجایی که دلهامان به هم اینقدر نزدیک است
یقین دارم زمان دوری ات دیری نمی پاید
*
تو را گفتم: "چه زیبایی!"
و تو با شرم خندیدی...
از این لبخند معصومانه بوی بوسه می آید.
مرا وقتی گرفتار خودم بودم صدا کردی
مرا از من، مرا از قیدِ من بودن رها کردی
_دوباره روی ماهت محو شد در رشته های شب
تو با زیباییات این حرفها را نخ نما کردی...
نماز عشق می خواندم، امامم حضرت دل بود
کنارم بی تکلّف ایستادی، اقتدا کردی
به هم نزدیک بودیم، آتش از لبهات میتابید
دلت میخواست لبهای مرا، امّا حیا کردی
من از خود نیمهای را دیده بودم "عاقل" اما تو
مرا با نیمه ی دیوانه ی من آشنا کردی
*
امان از آخرین دیدار و وای از آخرین بوسه
لبت را و دلت را و مسیرت را جدا کردی...
مثل مسافرهای تنها مانده در راهم
خرمای مقصد بر نخیل و دست کوتاهم
من می توانم آنچنان باشم که می خواهی
تو می توانی انچنان باشی که می خواهم ؟
من می توانم سایه ای باشم به دنبالت
تو می توانی آسمان باشی به همراهم
یک روز می گویی که از خاطر ببر مارا
یک روز می گویی که از یادت نمی کاهم
تو می توانی تا کنی با دیگران هر جور
باور ندارم نازنین حالا تو باما هم ......
اریدمت اگرچه که باران نبوده ام
مازندران ابری آبان نبوده ام
ای نازنین که خانه ات آبادتر شود
هرگز چنین برای تو ویران نبوده ام
ای کفش خسته زود به پایان رسیده ای
اندازه های لطف خیابان نبوده ام ؟
بسیار من ! چه شد که به چشمت کم آمدم ؟
وسع مرا ببخش فراوان نبوده ام
مومن به کفر چشم توام آنقدر که من
انگار هیچوقت مسلمان نبوده ام
پیش از تو آفرینش من رخ نداده بود
هر جا که بودم از توچه پنهان نبوده ام
کیست این زن جای تو لم داده در پیراهنت
اتفاق تازه ای افتاده در پیراهنت
بالهایت را ببند این پرزدن بیهوده است
سالها پیش آسمان جان داده در پیراهنت
صبر کن آهسته تر مقصد نمیدانی کجاست
می دود بی تابی یک جاده در پیراهنت
عصر یک اردیبهشت ناگهان پیچیده شد
خنده های دختران ساده در پیراهنت
یک شب اما منتظر مانده است خاکستر کند
جنگلی را آتش آماده در پیراهنت
مطمئن باش ای سکوت خسته،قد خواهد کشید
سالهای بعد از این فریاد در پیراهنت
بگذار دل و زخم ونمک جور بماند
این جشن فجیعانه و این سور بماند
شیرین تراز آنی که نخواهم برو بگذار
تا در سر من عشق تو پرشور بماند
آباد تو دیگر نشوم باد از این پس
این کاخ فرو ریخته مغرور بماند
دیگر چه نیازی است به شهلایی چشمم
بگذار پس از دیدن تو کور بماند
حیف است که نزدیک شود ماه به برکه
خوب است که از من چقدر دور بماند
هر آینه از من بگذر تا که مبادا
بردامنت این وصله ناجور بماند
حالا تن من گور هزاران زن مرده است
می خواست که پیراهن من گور بماند
گاهی بیابان در بیابان خشمگینم
باران نمی گیرد شمال آتشینم
این روز ها از بسکه چشمانت شلوغ است
تنهاییم را در نگاهت می نشینم
دیگر چه فرقی بین من با دیگران است
وقتی که می خوانی ولی با سایرینم
وقتی فروپاشیده ام در دستهایت
هر بار نامردانه می ریزی زمینم
پا شد برایم روزهای ناخوش احوال
سر شد به پایت روزهای بهترینم
می خواهمت آنجور کاتش جنگلی را
می خواهمت اینبار خاکستر نشینم
اینبار می خواهم که گم باشی دلم را
اینبار می خواهم که داغت را ببینم
دیگر نپرس از من که احوالم چگونه است
این روزها را اینچنینم اینچنینم
در خوابهایم دیدمت یا اینکه بیداری
در تاکسی یا در محیط مضحک کاری
شاید ترا در راه پله در خیابانها
شاید ترا در باغهای پرتغال آری
اما به هر صورت ترا دیدم تو امانه
البته حق داری مرا یادت نمی آری
من دختر پستوی دیرین هزاران سال
من مانده در چنگالهای چاردیواری
نا آشنا با حرفهای روز این مردم
((من دوستت دارم تو آیا دوستم داری ؟))
می نوشمت در استکان تلخ چای درد
می بوسمت در ازدحام جنگل ساری
در خوابهایم دیدمت در آرزوهایم
در آتش تبهای این سی سال بیماری
از کوچه پرسیدم نشانت را نمی دانست
آن کفشهای مهربانت را نمی دانست
رنجیده ام از آسمان قطع امیدم کرد
دنباله رنگین کمانت را نمی دانست
اینگونه سیب سرخ هم از چشمم افتاده ست
شیرینی اش طعم لبانت را نمی دانست
قیچی شدم بال و پرم را یک به یک کندم
سمت وسیع آسمانت را نمی دانست
لای ورقها نامه ها دفترچه ها گشتم
حتی کتابی داستانت را نمی دانست
ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران
بیداری ستاره در چشم جویباران
آیینه نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاهگاهت صبح ستاره باران
باز آ که در هوایت خاموشی جنونم
فریادها برانگیخت از سنگ کوهساران
ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز
کاینگونه فرصت از کف دادند بیشماران
گفتی به روزگاری مهری نشسته گفتم
بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران
بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران
پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زینگونه یادگاران
این نغمه محبت، بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقیست آواز باد و باران