دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن
دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن

درعجبم







شنیده بودم قلب هر کس


به اندازه مشت گره کرده اش است...


مشت میکنم...


و خیره می شوم به انگشتان گره خورده ام...


دستم را می چرخانم و دور تا دورش را نگاه می کنم...


چقدر کوچک و نحیف باید باشد قلبم!


در عجبم از این کوچک نحیف! که چه به روزم آورده!


وقتی تنگ می شود...


می خواهم زمین و زمان را بهم بدوزم!


وقتی می شکند...


چنگ می اندازد به گلویم و نفس را سخت می کند!


وقتی که می خواهد و نمی تواند...


موج موج اشک می فرستد سراغ چشمهایم...


در عجبم از این کوچک نحیف







نظرات 131 + ارسال نظر
لیلی جمعه 9 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 11:18 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

صنما بیا صنما بیا که به عهد بسته وفا کنم

سر و جان و تن، دل و عقل و دین همه در ره تو فدا کنم

به تو هر گزند و بلا رسد، غمی ار نکرده خدا رسد

دل و جان و دیده به نزد تو، سپر گزند و بلا کنم

صنما به من نگهی بکن، نگهی به خاک رهی بکن

نکنی همیشه گهی بکن، که تو را همیشه دعا کنم

به جمال تو به کمال تو، به سیاهدانه ی خال تو

که ز لوح سینه خیال تو، نشود دمی که جدا کنم

گل من مرو ز مقابلم، که به روی ماه تو مایلم

چه کنم اسیر غم دلم، نتوانمت که رها کنم

تو به بوی یاس و سپرغمی، به سپیدی گل مریمی

به صفای اشکی و شبنمی، بنمای رخ که صفا کنم.

لیلی جمعه 9 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 11:17 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

یاد داری که موسم پاییز

جانب باغ و بوستان رفتیم

دست در دست یکدگر باهم

از پی دیدن خزان رفتیم

پنجه های چنار زرد و نزار

زیر پای من و تو می شد خرد

باد پاییز های و هوی کنان

برگها را به هر طرف می برد

گلبن نسترن ز بی برگی

بیدسان پیش باد می لرزید

گه ز تاراج باغ می نالید

گه ز تشویش باد می لرزید

شاخه های صنوبر و شمشاد

بر سر خاک زر می افشاندند

برگها زیر پای ما نالان

قصه ای دردناک می خواندند

خسته و دلشکسته می گفتند

مرگ مطلوبتر ز تنهایی ست

پایفرسود پای دوست شدن

دوستان خوبتر ز تنهایی ست

لیلی جمعه 9 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 11:16 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

همین که پیش هم باشیم،همین که فرصتی باشه

همین که گاهی چشمامون،تو چشم آسمون واشه

همین که گاهی دنیار و با چشمای تو می بینم

همین که چشم به راه تو میون آینه می شینم

بازم حس می کنم زنده ام

بازم حس می کنم هستم

بگو با بودنت دل رو

به کی غیر تو می بستم

همین که میشه یادت بود،تو روزایی که درگیرم

که گاهی ساده می خندم،گاهی سخت دلگیرم

همین احساس خوبی که

دلت سهم منو داده

همین که اتفاق عشق

برای قلبم افتاده

بازم حس می کنم زنده ام بازم حس می کنم هستم

بگو با بودنت دل رو به کی غیر تو می بستم

عمو علی جمعه 9 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 09:13 ب.ظ http://akbarforghani.blogfa.com/

خداوندا عــــزیـــــــــزم را تو یاری کن
پناهش باش و در حقش تو کاری کن
الهی هرچه می خواهد نصـــیبش کن
خــدایـــا بر لـــــبش لبخــــند جاری کن [گل]

هنرمند جمعه 9 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 05:22 ب.ظ http://www.honar94.blogfa.com

می خواهم برگردم به روزهای کودکی
آن زمان ها که :
پدر تنها قهرمان بود
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند
تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.
تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـا
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود.....!

لیلی پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 11:57 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

تصــور کن بهاری را که از دست تــو خواهد رفت
خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت

شبی در پیـــچ زلف مــوج در موجت تماشا کن

نسیم بی قراری را که از دست تو خواهد رفت

مزن تیـــر خطا آرام بنشین و مگیـر از خـــود

تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت

همیشه رود بـــا خود میوه غلتان نخواهد داشت

به دست آور اناری را که از دست تو خواهد رفت

به مرگـــی آسمانــی فکر کن محکم قدم بردار

به حلق آویز داری را که از دست تو خواهد رفت

لیلی پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 11:56 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

گر چه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست
ای اجل! مهمان نوازی کن کـــه دیگر تاب نیست

بین ماهـی های اقیـانـوس و ماهـی هــای تُنگ

هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جزآب نیست

زورق ِ آواره ! در زیبـــایـــی ِ دریــــــا نمـــان

این هم آغوشی جدا از غفلت گرداب نیست

ما رعیت ها کجـــا محصول باغستان کجــــا؟

روستای سیب های سرخ بی ارباب نیست

ای پلنـگ از کــــوه بالا رفتنت بیهوده است

از کمین بیرون مزن،امشب شب مهتاب نیست

در نمازت شعر می خوانی و می رقصی،دریغ!

جای این دیوانگــی ها گوشه محـــراب نیست

گردبادی مثل تو یک عمر سرگردان چیست؟

گوهری مانند مرگ اینقدر هم نایاب نیست!...

لیلی پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 11:55 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

همین که نعش درختی به باغ می افتد

بهانه باز به دست اجاق می اقتد



حکایت من و دنیا یتان حکایت آن

پرنده ایست که به باتلاق می افتد



عجب عدالت تلخی که شادمانی ها

فقط برای شما اتفاق می افتد



تمام سهم من از روشنی همان نوریست

که از چراغ شما در اتاق می افتد



به زور جاذبه سیب از درخت چیده زمین

چه میوه ای ز سر اشتیاق می افتد



همیشه همره هابیل بوده قابیلی


میان ما و شما کی فراق می افتد؟

لیلی پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 11:55 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

ما گشته‌ایم، نیست، تو هم جست‌وجو نکن
آن روزها گذشت، دگر آرزو مکن

در قلب من، سراغ غم خویش را مگیر
خاگستر گداخته را زیر و رو مکن

در چشم دیگران منشین، در کنار من
ما را در این مقایسه بی آبرو مکن

راز من است غنچه لب‌های سرخ دوست
راز مرا برای کسی بازگو مکن

دیدار ما تصور یک بی‌نهایت است
با یکدگر دو آینه را رو برو مکن

لیلی پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 11:54 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است

تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق
آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است

فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است

هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست
اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است

کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من
«آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است

لیلی پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 11:53 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

ناگهان آیینه حیران شد،گمان کردم تویی
ماه پشت ابر پنهان شد،گمان کردم تویی

ردپایی تازه از پشت صنوبرها گذشت...
چشم آهوها هراسان شد،گمان کردم تویی

ای نسیم بی قرار روزهای عاشقی
هر کجا زلفی پریشان شد،گمان کردم تویی

سایه ی زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت
آتشی دیگر گلستان شد،گمان کردم تویی

باد پیراهن کشید از دست گل ها ناگهان
عطر نیلوفر فراوان شد،گمان کردم تویی

چون گلی در باغ،پیراهن دریدم در غمت
غنچه ای سر در گریبان شد،گمان کردم تویی

کشته ای در پای خود دیدی یقین کردی منم
سایه ای بر خاک مهمان شد،گمان کردم تویی

لیلی پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 11:52 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

کبریای توبــه را بشکن پشیمانی بس است
از جواهر خانه ی خالی نگهبانی بس است

ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین

آبرو داری کــن ای زاهد! مسلمانی بس است

خلـق دل سنگ اند و من آیینه با خود می برم

بشکنیدم دوستان! دشنام پنهانی بس است

یوسف از تعـبیر خــواب مصـــریان دل ســـرد شد

هفتصد سال است می بارد! فراوانی بس است

نسل پشت نسل تنها امتحان پس می دهیم

دیگر انسانـــی نخواهد بود قربانــی بس است

بـــر سر خوان تـــو تنــــها کــــفر نعمت مــــی کنیــم

سفره ات را جمع کن ای عشق ! مهمانی بس است

لیلی پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 11:50 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

نشسته سایه‌ای از آفتاب بر رویش

به روی شانه طوفان رهاست گیسویش

ز دوردست سواران دوباره می‌آیند

که بگذرند به اسبان خویش از رویش

کجاست یوسف مجروح پیرهن‌چاکم

که باد از دل صحرا می‌آورد بویش

کسی بزرگ‌تر از امتحان ابراهیم

کسی چنان که به مذبح برید چاقویش

نشسته است کنارش کسی که می‌گرید

کسی که دست گرفته به روی پهلویش

هزار مرتبه پرسیده‌ام زخود او کیست

که این غریب نهاده است سر به زانویش

کسی در آن طرف دشت‌ها نه معلوم است

کجای حادثه افتاده است بازویش

کسی که با لب خشک و ترک‌ترک شده‌اش

نشسته تیر به زیر کمان ابرویش

کسی است وارث این دردها که چون کوه است

عجب که کوه ز ماتم سپید شد مویش

عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان

که عشق می‌کشد از هر طرف به هر سویش

طلوع می‌کند اکنون به روی نیزه سری

به روی شانه طوفان رهاست گیسویش

لیلی پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 11:50 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

پلنگ سنگی دروازه‌ های بسته شهرم
مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم

تفاوت‌ های ما بیش از شباهت هاست باور کن
تو تلخی شراب کهنه ای من تلخی زهرم

مرا ای ماهی عاشق رها کن فکر کن من هم
یکی از سنگ های کوچک افتاده در نهرم

کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی بخشم
تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم

تو آهوی رهای دشت های سبزی اما من
پلنگ سنگی دروازه‌های بسته شهرم

عمو علی پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 11:49 ب.ظ http://akbarforghani.blogfa.com/

سلام
بر
همشهری گلم

سلام بر شما عمو علی مهربان

لیلی پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 11:48 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت
آه از آیینه کـــه تصویـــر تـــو را قاب گرفت

خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد

کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت

در قنوتـــم ز خدا «عقـل» طلب مــــی کردم

«عشق» اما خبر از گوشه ی محراب گرفت

نتوانست فـــرامــــوش کند مستــــی را

هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت

کـــی بـــــه انداختن سنگ پیاپـی در آب

ماه را می شود از حافظه ی آب گرفت؟!

hasti پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 09:48 ب.ظ http://hastimo.blogfa.com

سلام و احترام

زندگی یک پاداش است نه یک مکافات
فرصتی است کوتاه! تا ببالیم
بیابیم
بدانیم
بیندیشیم
بفهمیم
و زیبا بنگریم...
و در نهایت در خاطره ها بمانیم...

سلام هستی جان

لیلی سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 10:32 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

از دل چقدر لاله ی تر در بیاورم
یا کاسه کاسه خون جگر در بیاورم

چون شانه دست در سر زلف تو می زنم
کز راز و رمز موی تو سر در بیاورم

من خواب دیده ام که تو از راه می رسی
چیزی نمانده است که پر در بیاورم

من چارده شب است به این برکه خیره ام
شاید از آب قرص قمر در بیاورم

در من سرک نمی کشی ای روشنای ناب
خود را مگر به شکل سحر در بیاورم

من شاعر دو چشم توام ، قصد کرده ام
از چنگ شاه کیسه ی زر در بیاورم

ای کاج سالخورده ی زخمی به من بگو
از پیکرت چقدر تبر در بیاورم؟

لیلی سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 10:31 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

گذار این شاعر جوانی کرده باشد

با واژه ها نامهربانی کرده باشد

بگذار ما را باد با خود برده باشد

تنهایی ما را جهانی کرده باشد

بگذار بین دوستان و دشمنانت

خنجر فقط پادرمیانی کرده باشد

می داند احوال من بی برگ و بر را

هرکس که عمری باغبانی کرده باشد

کی دیده ای یک زنبق هفتاد و یک برگ

بالای نی شیرین زبانی کرده باشد

ای گل ! نبینم نشنوم دست پلیدی

لب هایتان را خیزرانی کرده باشد ...

لیلی سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 10:31 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

دلم گرفته هوای بهار کرده دلم
هوای گریه ی بی اختیار کرده دلم

رها کن از لب بام آن دو بافه گیسو را
هوای یک شب دنباله دار کرده دلم

بیا بیا که برای سرودن بیتی
هزار واژه ی خونین قطار کرده دلم

به هر تپش که نفس تازه می کند باری
مرا به زیستن امّید وار کرده دلم

کنون که آخر پیری نمانده دندانی
غزال خوش خط و خالی شکار کرده دلم

بخند ای لب خونین لب ترک خورده
دلم شکسته هوای انار کرده دلم .

لیلی سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 10:31 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

اندیشه های سست و پراکنده در سرم
تک بیت های بی سر و سامان به دفترم
در فصلِ بین زندگی و مرگ می دوم
از من فراری اند نفس های آخرم
از مردم تکیده ی این شهر خسته ام
از حال و روز بی سر و سامان کشورم
با حرف های هم من و مردم غریبه ایم
انگار دیگران همه لال اند و من کرم
ای کاش از این جهنم جبری رها شوم
تا سر نهم به دامن پر مهر مادرم
مادر بگوید از غم دیرینه اش، که من
عمری ست در سراب صداها شناورم
من هم که روز و شب به خودم خیره ام، کمی
با او بگویم از شب و روز مکدّرم
با او بگویم از غم تکرار روزگار
از هیزمی که ساخته اند از صنوبرم
از سینه ام که "آه" در او مثل میخ در...
از آتشی که سوخته اوراق دفترم
از ریسمان که بسته پر و بال فکر را
از زخم ها که خورده به بازوی باورم
از قوتی که نیست به دستان دوستم
از خنجری که هست به دست برادرم
با او بنالم از همه و همنوا شوم
با گریه های نیمه شب یاس پرپرم
چون کودکی که سخت کتک خورده، خویش را
گریان به زیر چادر نورانی اش برم
آن چادری که از سرش افتاد روی خاک
افتاد روی خاک... خدا ! خاک بر سرم!
ناموس کائنات فتاده ست روی خاک
باید از این حکایت جانکاه بگذرم
من هم اگر به روضه ی او اکتفا کنم
با کاسبان و معرکه گیران برابرم
تا خواستم بگویم از آن ریسمان و دست
پهلوی این قصیده ی دردآشنا شکست
*
قسمت نشد که از سخن زخم بگذرم
باید بر این مسامحه عذری بیاورم
مادر مرا ببخش که از دردهای خویش
همراه با مصائب تو نام می برم
تکلیف چیست؟ چون که همان کهنه زخم توست
این زخم ها که خورده به صد جای پیکرم
یاد مصائب تو در آن کوچه می کنم
هر گاه بر مصائب این شهر بنگرم
*
مادر پس از گلایه ی بی انتهای من
می گیرد اشکهای من از دیده ی ترم
وانگه فقط اشاره به موعود می کند
عالم همه فدای اشارات مادرم

لیلی سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 10:30 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

به تو خواهم رسید آیا؟
نمی دانم،
ولی شاید
صبوری در جدایی احتمالش را بیفزاید

به من گفتی که "دندان بر جگر بگذار" ، پس من هم
به آئین کهن گفتم که "هرچه دوست فرماید"

درخت خاطرات ما بلند است و خزان دیده
سپیداری که سر بر گریه‌های ابر می ساید

از آنجایی که دلهامان به هم اینقدر نزدیک است
یقین دارم زمان دوری ات دیری نمی پاید

*
تو را گفتم: "چه زیبایی!"
و تو با شرم خندیدی...
از این لبخند معصومانه بوی بوسه می آید.

لیلی سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 10:30 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

مرا وقتی گرفتار خودم بودم صدا کردی

مرا از من، مرا از قیدِ من بودن رها کردی



_دوباره روی ماهت محو شد در رشته های شب

تو با زیبایی‌ات این حرف‌ها را نخ نما کردی...



نماز عشق می خواندم، امامم حضرت دل بود

کنارم بی تکلّف ایستادی، اقتدا کردی



به هم نزدیک بودیم، آتش از لب‌هات می‌تابید

دلت می‌خواست لب‌های مرا، امّا حیا کردی



من از خود نیمه‌ای را دیده بودم "عاقل" اما تو

مرا با نیمه ی دیوانه ی من آشنا کردی



*

امان از آخرین دیدار و وای از آخرین بوسه

لبت را و دلت را و مسیرت را جدا کردی...

لیلی دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 10:14 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

مثل مسافرهای تنها مانده در راهم
خرمای مقصد بر نخیل و دست کوتاهم
من می توانم آنچنان باشم که می خواهی
تو می توانی انچنان باشی که می خواهم ؟
من می توانم سایه ای باشم به دنبالت
تو می توانی آسمان باشی به همراهم
یک روز می گویی که از خاطر ببر مارا
یک روز می گویی که از یادت نمی کاهم
تو می توانی تا کنی با دیگران هر جور
باور ندارم نازنین حالا تو باما هم ......

لیلی دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 10:13 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

اریدمت اگرچه که باران نبوده ام
مازندران ابری آبان نبوده ام
ای نازنین که خانه ات آبادتر شود
هرگز چنین برای تو ویران نبوده ام
ای کفش خسته زود به پایان رسیده ای
اندازه های لطف خیابان نبوده ام ؟
بسیار من ! چه شد که به چشمت کم آمدم ؟
وسع مرا ببخش فراوان نبوده ام
مومن به کفر چشم توام آنقدر که من
انگار هیچوقت مسلمان نبوده ام
پیش از تو آفرینش من رخ نداده بود
هر جا که بودم از توچه پنهان نبوده ام

لیلی دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 10:11 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

کیست این زن جای تو لم داده در پیراهنت
اتفاق تازه ای افتاده در پیراهنت
بالهایت را ببند این پرزدن بیهوده است
سالها پیش آسمان جان داده در پیراهنت
صبر کن آهسته تر مقصد نمیدانی کجاست
می دود بی تابی یک جاده در پیراهنت
عصر یک اردیبهشت ناگهان پیچیده شد
خنده های دختران ساده در پیراهنت
یک شب اما منتظر مانده است خاکستر کند
جنگلی را آتش آماده در پیراهنت
مطمئن باش ای سکوت خسته،قد خواهد کشید
سالهای بعد از این فریاد در پیراهنت

لیلی دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 10:10 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

بگذار دل و زخم ونمک جور بماند

این جشن فجیعانه و این سور بماند


شیرین تراز آنی که نخواهم برو بگذار
تا در سر من عشق تو پرشور بماند

آباد تو دیگر نشوم باد از این پس
این کاخ فرو ریخته مغرور بماند

دیگر چه نیازی است به شهلایی چشمم
بگذار پس از دیدن تو کور بماند


حیف است که نزدیک شود ماه به برکه
خوب است که از من چقدر دور بماند

هر آینه از من بگذر تا که مبادا
بردامنت این وصله ناجور بماند

حالا تن من گور هزاران زن مرده است
می خواست که پیراهن من گور بماند

لیلی دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 10:10 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

گاهی بیابان در بیابان خشمگینم

باران نمی گیرد شمال آتشینم

این روز ها از بسکه چشمانت شلوغ است

تنهاییم را در نگاهت می نشینم


دیگر چه فرقی بین من با دیگران است
وقتی که می خوانی ولی با سایرینم


وقتی فروپاشیده ام در دستهایت
هر بار نامردانه می ریزی زمینم


پا شد برایم روزهای ناخوش احوال
سر شد به پایت روزهای بهترینم


می خواهمت آنجور کاتش جنگلی را
می خواهمت اینبار خاکستر نشینم


اینبار می خواهم که گم باشی دلم را
اینبار می خواهم که داغت را ببینم


دیگر نپرس از من که احوالم چگونه است
این روزها را اینچنینم اینچنینم

لیلی دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 10:09 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

در خوابهایم دیدمت یا اینکه بیداری
در تاکسی یا در محیط مضحک کاری

شاید ترا در راه پله در خیابانها
شاید ترا در باغهای پرتغال آری

اما به هر صورت ترا دیدم تو امانه
البته حق داری مرا یادت نمی آری

من دختر پستوی دیرین هزاران سال
من مانده در چنگالهای چاردیواری

نا آشنا با حرفهای روز این مردم
((من دوستت دارم تو آیا دوستم داری ؟))

می نوشمت در استکان تلخ چای درد
می بوسمت در ازدحام جنگل ساری

در خوابهایم دیدمت در آرزوهایم
در آتش تبهای این سی سال بیماری

لیلی دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 10:08 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

از کوچه پرسیدم نشانت را نمی دانست
آن کفشهای مهربانت را نمی دانست

رنجیده ام از آسمان قطع امیدم کرد
دنباله رنگین کمانت را نمی دانست
اینگونه سیب سرخ هم از چشمم افتاده ست
شیرینی اش طعم لبانت را نمی دانست

قیچی شدم بال و پرم را یک به یک کندم
سمت وسیع آسمانت را نمی دانست

لای ورقها نامه ها دفترچه ها گشتم
حتی کتابی داستانت را نمی دانست

لیلی دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 10:07 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران
بیداری ستاره در چشم جویباران

آیینه نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاهگاهت صبح ستاره باران

باز آ که در هوایت خاموشی جنونم
فریادها برانگیخت از سنگ کوهساران

ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز
کاینگونه فرصت از کف دادند بیشماران

گفتی به روزگاری مهری نشسته گفتم
بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران

بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران

پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زینگونه یادگاران

این نغمه محبت، بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقیست آواز باد و باران

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد