السلام علیک یا أباعبدالله
وعلی الارواح التی حلت بفنائک علیکم منی جمیعا
سلام الله أبدا مابقیت وبقی اللیل والنهار
ولاجعله الله آخر العهد منی لزیارتکم
السلام علی الحسین
وعلى علی بن الحسین
وعلى أولاد الحسین
وعلى أصحاب الحسین
شمارش معکوس آغاز می شود...
به روز رفتنت نزدیک میشویم
رفتنی اجباری و طولانی
چقدر غمگینانه و شاد
چه احساس عجیبی
شمارش معکوس آغاز میشود...
نمیدانم این روزهای آخر
این لحظات پایانی با تو بودن را
دلتنگی کنم و اشک بریزم
بیتاب رفتنت شوم
یا بیخیال و خندان
از ثانیه های خاموش آخر
لذت برم
شمارش معکوس آغاز میشود...
ساعت روی دیوار
حریص شکنجه ی من میشود
و نیشخند میزد
این روزهای پایانی را
باز به سراغ این دفتر آمده ام
که گذشته مان را در آن نوشتیم
غم و شادیمان
گلایه هایمان از دنیا و آدمها
قرارهای پنهانی و عاشقانه
و دل سپردن های ممنوعمان
اکنون چه بنویسم؟
که خواب به چشمانم نمیاید
که میخواستم همسفر تو باشم
که در نبودت گریه ها خواهم کرد
دل شکسته خواهم شد
بیتابی خواهم کرد
و غریبانه خاموش خواهم شد...
چقدر این حرفها تکراریست
هزاران بار به تو گفته ام
و مهربانانه شنیده ای
و صبورانه وعده ها داده ای
و دلگرمم کرده ای
که چشم برهم زنی
مرا دوباره کنارت خواهی یافت
قلمم را با خود ببر
اگرنه
تلخ خواهم نوشت
شعرهای تنهایی را
این شمارش معکوس
عجب با عجله میگذرد...
گــــــورســــتـــان هـــا
پــــر از افـــــرادیــــستــــــ کـــــه میــــــپــنداشـــــتــنــــد . . .
چـــــرخِ دنــــیــا :
هــــرگــــز بــــدونِ آن هـا
نمـیــــچــــرخــــد . . . !
نه بهـــــار با هیــــچ اردیبهــــشتی
نه تابســــتان با هیچ شـــــهریوری
و نه زمســـــتان با هیچ اســــفندی...
به اندازه پاییــــــــز
به مـــذاق خـــیابان ها خوش نیـــامد!
پایـــیز "مـــهــــری" داشت
که بر دل هــــر خـــیابان و رهگـــذری مـــی نشست.
در آینـــه
دختــری دارد بغـض می کند
بیـاییـــد بغـلـش کنیــد
دست روی شـانه اش بگـذاریــد...
به او بگـوییــد همـه چیــز درست می شـود...
دلــش می خواهـد کمـی دروغ بشنــود...
آینــه را پاییـن تـر نصب کنیـد ...
گـمانـم دیـگر بـه زانــو در آمـده...
بآور ڪـטּ !
פֿـیـلـے ـهـآ פֿـواسـتـنـל نـبـوלنـت را پـُر ڪنـنـל ،
امـآ .. نـشـל !
مـآهـے صـیـל شـלه را هـرچـقـלر مےפֿـواهـے
לر آب رهـآ ڪـטּ
לیـگـر چـﮧ فـآیـלه ؟!
وقـتے مـُـرלه اسـت
چند روزیستـــ دستـــ هایـــم را ...
با چنــد کتابـــ و نوشتــه ،
ســرگــرم کــرده ام
امــا ...
گـــــول نمی خورنــــــد ...
هیچ چیز معجـــزه ی دستـــ های تـــو نمی شود ... !
گاهی برای نوشتن دل نوشته هایم کم میاورم
همانطور که ثانیه به ثانیه نبودنت را کم آوردم
آنقدر از نبودنت نوشتم که کتابخانه ای شده
و چه نامردانه من زیر این بار سنگین خاطره ها کمر خم کردم...
یک نخ آرامش دود میکنم به یاد ناآرامی هایی
که از سر و کول دیروزم بالا رفته اند …
یک نخ تنهایی به یاد تمام دل مشغولی هایم …
یک نخ سکوت به یاد حرفهایی که همیشه قورت داده ام …
یک نخ بغض به یاد تمام اشک های نریخته …
کمی زمان لطفا ، به اندازه یک نخ دیگر ، به اندازه قدم های کوتاه عقربه …
یک نخ بیشتر تا مرگ این پاکت نمانده.