دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن
دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن

هرگز نفهمیــــــدی




         





گفتی ما به دردِ هم نمی خوریم...


اما هرگز نفهمیدی ؛ من تو را برایِ


دردهایم نمی خواستم...





کویر







دستم را دراز می کنم و


تکه ای از ابر بی باران امید را


بزیر می آورم و


در آسمان خیال رها می کنم


تا شاید دوباره بر کویر خشکیده احساس ببارد


و گلهای عشق دوباره شکوفا شوند


هرروز با این رویا دلخوشم اما...!!!


اما می ترسم تند باد سرنوشت


ابرهای رویای مرا با خود ببرد


و کویر احساسم همیشه کویر بماند.
 



   

    

خـــاطــرات








خاطرات چوبهایِ خیسی هستند که


با آتشِ زندگی نه میسوزند و نه


خاکستر میشوند