تقصیر من نیست
به تــــــــــــــــــو که می رســــــــــــــــم
تب می کنــــــــم
به تــــــــــــــــو که می رســـــــــــــــم
هوس آغوشتـــــــــــــ میسوزاندم
به تــــــــــــــــو که می رســــــــــــــــم
لبــــــــــــــانم از عطش له له میزنند
به تــــــــــــــــو که میرســـــــــــــــــــم
نگاهم خمـــــــــــــار نگاهت میشود
به تـــــــــــــــــو که میرســـــــــــــم
..........
تقصیر تو نیست
نفسهــــــــــــــــایت دیوانه ام میکند...
مـن بـا تـمـام کـنـار "او" بـودن هـایـت کـنـار مـی آیـم . .
مـحـض رضـای خـدا ...
حـداقل دسـت از سـر خـواب هـایـم بـردار...
لـعـنـتـی
دلم گرفت از آسمون، هم از زمین هم از زمون
تو زندگیم چقدر غمه، دلم گرفته از همه
ای روزگار لعنتی، تلخه بهت هر چی بگم
من به زمین و آسمون دست رفاقت نمی دم
یــــــــک روز
به خودت می آیـــــی
آن روز می فهمـــــی خــــــودت را
به پـــــای کســـی کـــــه هیـــــچ وقــــت
پیـــــشت نبـــــــوده ، پیـــــر کــــردی
گفت:بزن به سلامتی پت و مت
گفتم:حتما به خاطره اینکه خنده دار بودن؟؟
گفت:نه ، به این خاطر که تا تهش باهم بودن!
یک وقتایــــی هســت کــه
بایــد لـــــم بدی یه گــــوشه...
و جــریان زندگیــت رو فقـــط مــــرور کنی
بعــدشم بگـــی:
"به سلآمتــــــــی خــــودم که اینقـــدر تحمـــل داشتـــم!"
خسته ام... از تـــــو نوشتن...!
کمی از خود می نویسم
این "منم" که،
دوستت دارم...!
کـآش میـבـآنـِـستـــے
בُنـیـآے مـَלּ בر لـَبـخـَنـבهـآے تــُو
لــَمس کـَـرבלּ احسـآسـَت
گرفـتـَלּ בستـآنـَت خُلـآصــﮧ میشـَوב....
بــِﮧ هـَمیـלּ سـآבگــے
بـَرـآے تـَمـآم لـَحظــﮧ هـآے بـآ مـَלּ نـَبوבنت
בلـتـَنگــے میکـُنـَم !
•.♥•══ ೋღ☼ღೋ ══ •♥• •♥• ══ ೋღ☼ღೋ ══ •♥•
دیشب که باران آمد ، میخواستم سراغت را بگیرم اما خوب میدانستم
باز هم که پیدایت کنم ، زیر چتر دیگرانی . . .
•.♥• ══ ೋღ☼ღೋ ══ •♥• •♥• ══ ೋღ☼ღೋ ══ •♥•
جَهَـنَـمـــے ڪـﮧ مَــטּ مـــے رَوَمـ
شُعلـــﮧ اے بَــرآےِ آتَــشــ زَدَטּ خیــآلَتــ نَــدآرَد ...
.. جَهَـنَـمـــے ڪـﮧ مَــטּ مـــے رَوَمـ
حَتـــے آטּ قَـــدر گَـــرمــ نیـــســتــ ڪـﮧ یَخِــ خــآطِرهـ اَتـ رآ آبـــ
ڪـُنَــد ...
جَهَـنَـمـــے ڪـﮧ مَــטּ مـــے رَوَمـ
فَـقَـطـ جَهَـنَــمــ اَســتـــ ...
جـــآیـــے ڪـﮧ تــُـو آטּ جـــآ نیــســتـــے..
آرامش این روزهایم را مدیون همین انتظاری هستم که دیگر از کسی ندارم!
بجز زبان مادری زبان دیگری بلد نیستم و الا سکوتم را با چند زبان زنده دنیا فریاد می زدم تا شاید کسی آنرا بفهمد!
سیب سرخی را به من بخشید و رفت
ساقه ی سبز وجودم را چید و رفت
عاشقی های مرا باور نکرد
عاقبت بر عشق من خندید و رفت
اشک در چشمان سردم حلقه زد
بی مروت گریه ام را دید و رفت
قدیما خیلی باحال بود ... ولی ما نبودیم ...
بعدنا هم خیلی باحاله ... ولی ما نیستیم...
دلـَمـ یــک دستخــــط میخــــوآهـَد
کــه برآیمـ بنویسـَد:
زود بـــرگرد منتظـرمـ!.
وقتی می گویم دوستت دارم….
این تعارف نیست….
زندگی من است…..
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان چقدر زود دیر میشود...
نگذار دیگران نام تو را بدانند
همین زلال چشمانت
برای پچ پچ هزار ساله آنان کافیست...
نــها نشسته ای ..
چــای می نوشی ...
و بغــض می کنی ....
سیگار پشت سیگار .....
هیچ کس تـو را به یاد نمـی آورد ......
این همـه آدم .....
روی کهکشان به ایـن بزرگی ....
و تــو ...
حتــی ..
آرزوی یکی نبــودی .!
زیرزمین خانه ی مادربزرگ …
جاییست که من به دنبال “چراغ جادو” می گردم …
خدا را چه دیدی؟شاید روزی یافتمش …
آن وقت چه لذتی دارد خواستن تو …!
בلتــלּـگـــے یعـــלּــے . . .
بشیــלּـے بـﮧ خاطراتت باهاش فک کــלּــے ...
بعـב یـﮧ لبخــלּــב بیاב رو لبت ولے چـלּـد لحظـﮧ بعـב شورے اشکهاے لعـלּـتے . . .
به سلامتی
اونی که واسه رفتنش گریه کردی …
اون رفت واسه رفیقاش تعریف کرد باهم خندیدن
دِلْـــ تنگے اَمْـــ را با فاصلــہ مے نویسَمْـــ ...
تا شایدْ فاصلــہ اے بینــِ دِلَمْـــ و تنگے بیُفـــتدْ ...
چــہ خیالــــِ خامے ... !
اینْـــ مَدار فاصلــہ مُـــوَربْـــــ اَستْــــ ...
چندے کــہ بگذردْ ... دوباره مے شَودْ :
" تَــــــنْـــــــــگے ِ دِلْــــــــــــــــــــ ...
روزی خواهیم فهمید از زندگی هیچ نداریم
جز خاطراتی که رهایمان نمیکنند
روزی خواهیم فهمید از زندگی هیچ نداریم
جز خاطراتی که رهایمان نمیکنند
نگـــاه میکنمـ از غم به غم
که بیـــشتر است
به خیسی چمدانی که عازم سفر است
من از نگــاه کلاغی که رفــت فهمیدم
که سرنوشت درختان باغ من تبر است
دلتنگ که میشوم....
تنها پناهم عکسهای توست
چقدر خوب نگاهم میکنی!!!
کسی دیگر نمی کوبد در این خانه متروکه ویران را
کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم!!!
ومن شمع می سوزم ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند
ومن گریان ونالانم ومن تنهای تنهایم !!!
درون کلبه ی خاموش خویش اما
کسی حال من غمگین نمی پرسد!!!
و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم
درون سینه ی پرجوش خویش اما!!!
کسی حال من تنها نمی پرسد
ومن چون تک درخت زرد پاییزم !!!
که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او
ودیگر هیچی از من نمی ماند!!!
با همه چشم انتظاری ، با پیامت دل خوشم
ای قرار بیقراری ساحل آرامشم
گاه گاهی پر بزن در خلوت تنهاییم
تا ببینی در فراقت بی آرامشم
می بخشمت
با آنکه
به اندازه
هزار شب
بی خوابی
از تو طلب دارم
از قول من بهش بگو
به گور بسپر ارزشش این بود
نـمی دانــــم کـجــــاست و چـگــونه می گـــــــذرد ...
چـنـــــد وقـتیست از "حــــــــالم" بـی خـبـــــــرم
تنها نشسته ای و مرور میکنی
نمیدانم چه چیز را
خاطرات را یا هر چیز دیگری را
اما مرور میکنی و کم کم نیست میشوی
تنهایی حس بهتریه ؛
نسبت به زمانی که کسی توو زندگیت باشه ،
ولی باز احساس کنی تنهایی ...
باید نسبتی باشد
بین چشم تو
و گرمای آفتابی
که گلی را میان برف
به شکوفه می برد !
سالها می گذرد از شب تلخ وداع
از همان شب که تو رفتی وبه چشمان پراز حسرت من خندیدی
تو نمی دانستی
تو نمی فهمیدی
که چه رنجی دارد با دل سوخته ای سر کردن
رفتی وازدل روشنایی ها رفت
لیک بعد از آن شب
هر شبم را شمعی روشنی می بخشید
بر غمم می افزود جای خالی تو را می دیدم
می کشیدم آهی از سرحسرت و می خندیدم
و به وفای دل تو وبه خوش باوری این دل بیچاره خود
ناگهان یاد تو می افتادم
باز می لرزیدم
گریه سر می دادم
خواب می دیدم من که تو بر می گردی
تا سرانجام شبی سرد و بلند
اشک چشمان سیاهم خشکید
آتش عشق تو خاکستر شد
یاد تو در دل من پرپر شد
اندکی بعد گذشت
اینک این من...تنها...دستهایم سرد است
قدرتم نیست دگر...تا که شعری گویم
گرچه تنها هستم
نه به دنبال توام
نه تو را می جویم
حال می فهمم من...چه عبث بود آن خواب
کاش می دانستم عشق تو می گذرد
تو چه آسان گفتی دوستت دارم را
و چه آسان رفتی...
کاش می فهمیدی وسعت حرفت را
آه...افسوس چه سود
قصه ای بود و نبود
سالها می گذرد ازشب تلخ وداع
و من تنهای تنها
تـُـو بـِـﮧ اُفتادטּ مَـטּ دَر خیاباטּ خَـندیدےِِ وُ مَـטּ
هَمـِـﮧحَواسَم بـِـﮧ چَشماטּِ مَردُم شَهر بود
کـِـﮧ عـاشِـق خَـندِه اَت نَشَوَند
جُز تـُــو هیچ چیز توےِ ایــטּ دُنیا
واسِــﮧ مَـטּ جاذِبــﮧ نـَداره
نـِمیتونـِـﮧ چـِشام یــِﮧ لَحظِـﮧ
اَز نِـگات چـِشم بَردارِه
کلافه و بی قرارم ، خبری از گذر زمان ندارم !
دستهایم میلرزد ، اینک روز است یا شب ، این را هم نمی دانم
تنها دردی در سینه دارم و بغضی که گلویم را می فشارد
تمام وجودم سرد است ، سیاهی لحظه هایم کار سرنوشت است
من دیوانه چقدر ساده بودم ، من عاشق چقدر بیچاره بودم
نمیخواستم عاشق شوم ، قلبم اسیر رویاهایم شد
رویاهایی که با تو داشتم ، کاش یاد تو را در خاطرم نداشتم
خواستم تو را فراموش کنم ، فراموشی را فراموش کردم
خواستم اشک نریزم ، یک عالمه بغض در گلویم را جمع کردم
کلافه و بی قرارم ، مثل این است که دیگر هیچ امیدی ندارم
سادگی من بود که بیش از هرچیزی مرا میسوزاند،
کاش به تو اعتماد نمیکردم ، کاش تو را نمیدیدم و راه خودم را میرفتم
کاش لحظه ای که گفتی عاشقمی ، معنای عشق را نمیدانستم
همه جا مثل قلبم دلگیر است ، همه جا مثل چشمانم خیس است
همه جا مثل غروبها ، مثل پاییز و مثل این روزها نفسگیر است
همیشه میگفتم بی خیال ، اما اینبار بی خیالی به من گفت بی خیال
همیشه میگفتم میگذرد میرود ، اما اینبار گذشت و چیزی از یادم نرفت!
آدمی را دیدم با سایه ی خود درد و دل میکرد !
چه رنجی میکشد او
وقتی هوا ابریست . .
گاهـے حجم ِ دلتنگے هایَـ م آنقــدر زیــآد میشـود
ڪــﮧ دنیــا با تمامـ ِ وسعتش برایَــ م تنــگ میشود !
دلــتــنگـــم . . . !
دلم راکه مرور میکنم تمام آن از آن توست فقط نقطه ای از آن خودم... روی آن نقطه هم میخ میکوبم و عکس تورا می آویزم.
دوستی من شبیه باران نیست که گاهی می آید و گاهی نمی آید، دوستی من شبیه هواست ، بعضی وقتها ساکت ، اما همیشه در اطراف توست...
آهـے دِلَـتـــ از سن و سالت مےگیرد ♥●•٠·˙
میخواهے کودکـــ باشے
کودکے بهـ هر بهانهـ ای بهـ آغوشـِـ غَمخوارے پناهـ مے بَرَد
و آسودهـ اَشک مے ریزد
بُــزُرگــــ کهـ باشے
˙·٠•● بایَد بغض هآے زیادے را بـےصدآ دفن کنے ... ♥●•٠·
رای تو و خویش
چشمانی آرزو میکنم
که چراغ ها و نشانه ها را
در ظلمت مان ببیند
گوشی
که صداها و شناسه ها را
در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش
روحی
که این همه را
دربر گیرد و بپذیرد
و زبانی
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش
بیرون کشد
و بگذارد
از آن چیزها که در
بندمان کشیده است
سخن بگوئیم
خدا را دوســــــــت دارم !!!
حــــــافظ را هم !!!
ولی خــــــداحــــــــــافظ را نــــــــ ه ...
در زندگـﮯ بـرآﮮ هر آدمـﮯ !
از یـڪ روز،
از یـڪ جــآ،
از یـڪ نفـر،
بـہ بعـد...!
دیگـر هـیچ چیـز مثـل قبـل نیستــ!
نـہ روزهآ، نـہ رنگ هآ،نـہ خیـآبـآטּ هآ
همـہ چیـز مـﮯ شـود:
دلتنگـﮯ...!
به کاغذهای مچاله قول داده ام
بر بالشی که دور از توست ، گریه کنم
نه بر شانه ی شعری
که سینه ام را دریده است...
نگرد من که قایم نشده ام،
من فقط در وسط فاصله ها به گمانم کمی گم شده ام.
میدونی غربت یعنی چی؟
یعنی میان این همه چشم و ابرو، میان این همه نگاه، چند وقت نتونی اون چشم و اون نگاهی که براش جون میدادی و وقتی میدیدی دیگه از خودت اختیاری نداشتی رو ببینی
دوستت دارم
با هزاران واژه
روی تک دفتر عشق
به امید آنکه
تو بخوانی روزی
دفتر شعر مرا
این که نگات نمیکنم
یعنی گرفتار توام
رفتن همه
ولی نترس
من که طرفدار توام
مطرب عشق عجب سازعالم ا و نوایی دارد / نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد ز ناله عشق مبادا خالی / که خوش آهنک و فرح بخش هوایی دارد . . .