دست میکشم
به موهایم
بلند تر شده اند
زنان
وقتی از پیر شدن می ترسند
موهایشان را
بلند می کنند
و اهمیت می دهند
به آنچه که عمر
با خط بریل
زیر چشمهایشان می نویسد
اهمیت ی ندارد دیگر
اینکه زیر پایم
چقدر سست است
زیر پای زندگیمان
سست تر
من یک کوه یخی بزرگم
که دیگر مهم نیست
به کدام کشتی باری
برخورد میکنم
جهان من روزی
بند
شکستن یک قوری چینی بود
دلم برای اهمیت های کوچکم تنگ است
و دیگر
حتی مهم نیست
دوستم داری
یا نه
آدم روزی به جایی می رسد
که می تواند
از خودش هم
بکند
مثل کندن پوست از کف دستش
و کشیدن ناخنها.....
زن جای لکه های بی ربط روغن را
روی اجاق گاز
از بر است.
و لکه های دستمالهای آشپزخانه را اما
این لکه ی بغض
کجای روح من است؟
امشب نمی دانم
چه مرگم است
چیزی توی دلم هست
میشویم نمی رود
میسابم
عمیقتر می شود
دست میکشم به موهایم
بلند تر شده اند
دست میکشم به رویاهایم
کوتاهتر
دست
به دستم
سردتر.
سلام اپممممممممممممممممم[گل]
سلام میام الان
لحظه جدایی از تو ، لحظه اومدن غم
بعد رفتنت عزیزم ، جون میدم تو دست ماتم
*
*
بودنم را هیچ کس باور نداشت
هیچکس کاری به کار من نداشت
بنویسید بعد مرگم روی سنگ
با خطوطی نرم زیبا و قشنگ
آنکه خوابیده در این گور سرد
بودنش را هیچ کس باور نکرد
*
*
چقدر زمونه بی وفاست
نمی دونم خدا کجاست
یکی بیاد بهم بگه کجای کارم اشتباست ؟
گاهی می خوام داد بکشم اما صدام در نمیاد
بگم آخه خدا چرا دنیا به آخر نمیاد ؟
*
*
میزنم کبریت بر تنهایی ام
تا بسوزد ریشه بیتابی ام
میروم تا هر چه غم پارو کنم
خانه ام را باز هم جارو کنم
کجایی ای رفیق نیمه راهم
که من در چاه شبهای سیاهم
نمی بخشد کسی جز غم پناهم
نه تنها از تو نالم کز خدا هم
*
*
تو کسی که خنده اش طعم زمستان میدهد
من همان که ابتدایش بوی پایان میدهد
خوب میدانم که یک شب ، یک شب بی انتها
عشق روی دستهای بی کسم جان میدهد
دورم ز تو ای خسته خوبان چه نویسم؟
من مرغ اسیرم به عزیزم چه نویسم؟
ترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزد
با آن دل گریان به عزیزم چه نویسم؟
*
*
درسکوت دادگاه سرنوشت
عشق برما حکم سنگینی نوشت
گفته شد دل داده ها از هم جدا
وای بر این حکم و این قانون زشت
*
ترسم که تو هم یار وفادار نباشی
عاشق کش و معشوق نگه دار نباشی
من از غم تو هر روز دوصد بار بمیرم
تو از دل من هیچ خبردار نباشی
*
*
رفتی و ندیدی که چه محشر کردم
با اشکتمام کوچه را تر کردم
وقتی که شکست بغض تنهایی من
وابستگی ام را به تو باور کردم
*
دیدم کوچه ی تنگیست که چراغش چشم است
چشم ما گوش بود و عقل ما حرف سرکوچه و بازار
*
*
دیگر بوی بهار هم سرحالم نمی کند
چیزی شبیه گریه زلالم نمی کند
آه ای خدا مرا به کبوتر شدن چکار ؟
وقتی که سنگ هم رحمی به بالم نمی کند
در این دنیای دَرَندَشت
هر چیزی به نحوی بالاخره زندگی میکند.
باران که بیاید
بید هم دشمنیهای خود را با اَرّه
فراموش خواهد کرد[گل][گل][گل]
..............................................
[گل][لبخند] سلام و خداقوت[لبخند][گل]
سلام بر شما
ممنونم
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد
مرواریدی صید نخواهد کرد
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم
دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که میگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد
فروغ فرخزاد
همه هستی من آیه تاریکیست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
فروغ فرخزاد
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی ست
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ
بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم
دیدگان تو در قاب اندوه
سرد و خاموش
خفته بودند
زودتر از تو ناگفته ها را
با زبان نگه گفته بودند
از من و هرچه در من نهان بود
می رمیدی
می رهیدی
یادم آمد که روزی در این راه
ناشکیبا مرا در پی خویش
میکشیدی
میکشیدی
آخرین بار
آخرین لحظه تلخ دیدار
سر به سر پوچ دیدم جهان را
باد نالید و من گوش کردم
خش خش برگهای خزان را
باز خواندی
باز راندی
باز بر تخت عاجم نشاندی
باز در کام موجم کشاندی
گر چه در پرنیان غمی شوم
سالها در دلم زیستی تو
آه هرگز ندانستم از عشق
چیستی تو؟
کیستی تو؟
کاش لغت نامه می دانست
عشق
زندگی
نفس
تعریفش فقط دو حرف است :
" تـــــــــــو "
زندگی یعنی
همین که تو باشی و
من دیوانه وار دوستت بدارم
کاش لغت نامه می دانست
عشق
زندگی
نفس
تعریفش فقط دو حرف است :
" تـــــــــــو "
امشب که روح من
تن شسته در صراحت ممکنترین محال
و خلوت سکوت مرا
قریاد گنگ شبپرهای
آشفته کردهاست
فکرم به هیچ روزنهای ره نمیبرد
اما تمام درک من از هستی
یکباره مثل خاطرهای جاریست
دلتنگم از کدورت این لحظههای کور
در باغهای شوم سعادت
در باد گمشدن،
با هیچ جای غیرت من سازگار نیست
*
ای آبی غرور تو سرشار!
وقتی که با نهایت بیرنگی
بر اعتماد یخزدهام
لبخند میزنی
خورشید در صداقت خود
تردید میکند
و آسمان به خویش میآید
عریانی صداقت تو وحشتآور است
من از هراس اینهمه عریانی
ای یار!
ناگزیر سکوتم
شاید سکوت من،
زخم دهانگشودهی دردی نگفتنی ست
دردی که نیست.
وقتی که درد، درد تماشا نیست
وقتی که باد، پنجره را
باز کرده است
محمدعلی شیخالاسلامی
همه آهوان صحرا
سر خود نهاده برکف
به امید آنکه روزی
به شکار خواهی آمد...
دیروز
ما زندگی را
به بازی گرفتیم
امروز، او
ما را...
فردا؟
واژه واژه
سطر سطر
صفحه صفحه
فصل فصل
گیسوان من سفید می شوند
همچنان که
سطر سطر
صفحه های دفترم سیاه می شوند
خواستی که با تمام حوصله
تارهای روشن و سفید را
رشته رشته بشمری
گفتمت که دست های مهربانی ات
در ابتدای راه خسته می شود
گفتمت که راه دیگری
انتخاب کن!
دفتر مرا ورق بزن
نقطه نقطه
حرف حرف
واژه واژه
سطر سطر
شعرهای دفتر مرا
مو به مو حساب کن!
فرزندم!
رویای روشنت را
دیگر برای هیچ کسی بازگو مکن!
-حتی برادران عزیزت-
می ترسم
شاید دوباره دست بیندازند
خواب تو را
در چاه
شاید دوباره گرگ...
می دانم
تو یازده ستاره و خورشید و ماه
در خواب دیده ای
حالا باش!
تا خواب یک ستاره دیگر
تعبیر خواب های تو را
روشن کند
ای کاش...!
قیصر امین پور
فکر ها علیل، ذکرها عبث
اوج ها به قدر سقف یک قفس
پای ما مسافر است
جاده ها ولی
به مقصدی حقیر ختم می شوند
ما کلاف پیچ پیچ کوچه ها
شما؛
در زلال مغز آسمان رها
فکر می کنید حجم این قفس ملولمان نمی کند؟
چرا، ولی چه فایده؟
آسمان قبولمان نمیکند
حال ما دچار عادت زمانه ایم
شانه می کنیم! سرمه می کشیم! عشوه می کنیم!
مرد های بعد از قطعنامه ایم !
به کجا چنین شتابان ؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟
همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان ؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر ! اما تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را
محمدرضا شفیعی کدکنی
.کفش هایم کو؟!
دم در چیزی نیست.
لنگه ی کفش من این جاها بود!
زیر اندیشه ی این جا کفشی!
مادرم شاید این جا دیشب
کفش خندان مرا، برده باشد به اتاق
که کسی پا نتپاند در آن
هیچ جا اثر از کفشم نیست
نازنین کفش مرا درک کنید
کفش من کفشی بود
کفشستان!
و به اندازه ی انگشتانم معنی داشت...
پای غمگین من احساس عجیبی دارد
شصت پای من از این غصه ورم خواهد کرد
شصت پایم به شکاف سر کفش، عادت داشت...!
نبض جیبم امروز
تندتر می زند از قلب خروسی که در اندوه غروب
کوپن مرغش باطل بشود .....
جیب من از غم فقدان هزار و صدو هشتاد و سه چوق
که پی کفش، به کفاش محل خواهد داد
«خواب در چشم ترش می شکند.»
کفش من پاره ترین قسمت این دنیا بود
سیزده سال و چهل روز مرا در پا بود
«یاد باد آن که نهانش نظری با ما بود»
دوستان! کفش پریشان مرا کشف کنید!
کفش من می فهمید که کجا باید رفت
که کجا باید خندید.
کفش من له می شد گاهی
زیر کفش حسن و جعفر و عباس و علی
توی صف های دراز
من در کله ی صبح، پی کفشم هستم
تا کنم پای در آن
که به آن «نانوایی» می گویند!
شاید آن جا بتوان،نان صبحانه ی فرزندان را
توی صف پیدا کرد
باید الان بروم....اما نه!
کفش هایم نیست! کفش هایم...کو؟!
"به کجا چنین شتابان؟"
گون از نسیم پرسید.
-"دل من گرفته زینجا,
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟"
-" همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم..."
-"به کجا چنین شتابان؟"
-"به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم..."
-"سفرت به خیر اما ,تو و دوستی , خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی ,
به شکوفه ها, به باران,
برسان سلام ما را."
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یکنفردر آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا تواناییّ بهتر را پدید آرید،
آن زمان که تنگ میبندید
برکمرهاتان کمربند،
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد میکند بیهود جان قربان!
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره،جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب میخواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته میکوبد
باز میدارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایههاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده درگود کبود و هر زمان بیتابش افزون
میکند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا.
آی آدمها!
او ز راه دور این کهنه جهان را باز میپاید،
می زند فریاد و امّید کمک دارد
آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج میکوبد به روی ساحل خاموش
پخش میگردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش
می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور میآید:
-"آی آدمها"...
و صدای باد هر دم دلگزاتر،
در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آبهای دور و نزدیک
باز در گوش این نداها:
-"آی آدمها"...
از پشت خانه ابربگو سر درآورد
باران لـج مرا سر هاجر در آورد
ای ناگهان مهم شده حالا بمن بخند !
طوری که سنگ ذوق کند پـــــر درآورد
من بیقرارم از تو چه آرامشی ؟نخیر !
تا کــــی کلاغ ادای کبــــــوتر درآورد !
باید خدا که شعبده بازیست کهنه کار
از ایـــــن کـلاه آدم بهتـــــــــر درآورد
آیینـــه دار آدم و حــــوا من و توایم! ؟
بهتر که خاک یونجه و شبدر درآورد !.......
سپاس از حضور گرم و همیشگیت شادی جان
خواهش میکنم لیلی جون وظیفست
منم ممنونم
آدم شدم بــــــرای زمیــــن دوباره ای
حوای سیب مفت نخورده! چه کاره ای؟!
بد نامی اش برای خودم توی قصه ام
از این وآن نمـی کنـــم اصلاً اشاره ای
ابلیس وگندم وچه وچه جای خـــود ولی
من سیب می خورم- عملی استعاره ای-
دنبال یک خــــدای جدیدم کـــه می زند
ازآسمان به شانه ی من هم ستاره ای
یا چون مرا خلیفه ی خود کرد در زمین
در گوشــــــــه ای بسازد دارالاماره ای
...امّا چه کرد؟ قصه ی قابیل را نوشت
تا هر کسی کنایه ای زند با اشاره ای:
آدم؟ چه آدمـی!زن او دزد سیب بود
دستش نبود بند به یک راه چاره ای
توهین نمی کنم، به خداوندی ات که هست
حتـــی زمین تازه ی من هـــــم اجــــاره ای!
سیب است یا گلابی، من گاز می زنم!
تنهــــا برای درک زمیــــن دوباره ای!
دلخوشم با نظم ِ گیسویت ، پریشانی چرا ؟!
من که مستم با نسیمی ، عطر افشانی چرا ؟!
آینه در آینه ، امشب کـــه مبهوت تو ام
ماه را آورده ای بر چین پیشانی چرا !؟
گاه می خندی و گاهی اشک در می آوری
آه!... عادت کرده ای من را برنجانی چرا ؟
بی تو هی دور و برم ساز مخالف می زنند
مثل هر روزت ، قناری جان ! نمی خوانی چرا؟
با وجود سرگرانی های مردم می زنی،
بر بساط عاشقیمان چـوب ارزانی چرا؟
جای هیزم خاطرات کهنه مان را یک به یک
در دل شومینه میخواهی بسوزانی چرا ؟
آخرش می میرم و یک روز می فهمی کسی،
مثل من عاشق نخواهد شد ، پشیمانی چرا؟!
در کنار من ولـــی همواره فکر ِ رفتنی
تازه پیشم آمدی ، قدری نمی مانی چرا ؟
مجنونم و خــو کرده بـــه هرگز نرسیدن
با این همه سخت است دل از چون تو بریدن
از تو فقط آزردن و هی کــوزه شکستن
از من همه دل دادن و پا پس نکشیدن
دل کفتر ماتم زده ای بود که با عشق
کارش شده بـی واهمــه از بام پریدن
چون سرخ ترین سیب در آغــوش درختی ،
سخت است تو را دیدن و از شاخه نچیدن
آن گونه دچارت شده یوسُف که خودش هم
افتاده بـــه عاشـق شدن وجامـــه دریدن
اعجاز تو مغرورترین ساحره ها را
وادارنمود ست به انگشت گزیدن
تا این که به هر جا ببرد عطر تنت را
واداشته ای باد صبــــا را بــه وزیدن
ای چـــادر گلدار پریشـــان شده در باد
خوب است به دنبال تو یک دشت دویدن
رقص باید که عجین با دف و سرنا بشود
باده خــوب است بـــه اندازه مهیا بشود
داده ام دخترکان سیب بریزند به حوض
گفته ام تا همـه جــا هلهله برپا بشود
شاعران با غزل نیمه تمام آمده اند
دامنت را بتکان قافیــــه پیدا بشود
روسری سر کن و نگذار میان من و باد
سر آشفتگی مـــوی تـــو دعـــوا بشود
هیچکس راهی میخانه نخواهد شد اگر
راز سکر آور چشمـــان تـــو افشا بشود
بلخ تا قونیه از چلچله پر خواهد شد
قدر یک ثانیه آغوشت اگـــر وا بشود
حیف ! یک کـــوه مذابی و کماکان باید
عشوه هایت فقط از دور تماشا بشود
تو رفته ای و من هنوز باورم نمی شود!
غـــم تمام این جهــان برابرم نمی شود
هزار بار گفته ام به خود که رفته ای ولی
به سادگـــی نبودن تـــو از برم نمی شود
چطور می شود تـــو رفته باشـی از کنـــار من؟!
که هر چه می کنم که از تو بگذرم ؛ نمی شود!
نمی شود! چطور بی تو سر کنم؟! خودت بگو!
دگر دوام مــی شود بیـــاورم؟ نمی شود ...
نگو خدا نخواست! هی نگو که قسمت این نبود!
من این بهـــانه ها و حرف هــا سرم نمی شود!
جنون به حال من دچــار می شود بدون تو!
بد است حالم آنقَدر ، که بدترم نمی شود!
تمام شـهر خواستند بشنوم کــه رفته ای
تمام شهر! بشنوید! من کَر َم ! نمی شود!
ذهن را درگیر با عشقی خیالی کردو رفت
جمله های واضح دل را سوالی کرد ورفت
چون رمیدنهای آهــــــــــــــــو، ناز کردنهای او
دشت چشمان مرا حالی به حالی کردو رفت
کهنه ای بودم برای اشکهــــــــــــــای این وآن
هرکسی ما را به نوعی دستمالی کردورفت!
ابــــــــر هم در بارشش قصد فداکاری نداشت
عقده در دل داشت؛روی خاک خالی کردورفت
آرزویم بــــا تو بودن بود،کوشیدم،ولی
واقعیت را به من تقدیرحالی کردورفت
اندکی صبر می کنی بانــو ! تا به پیدایش جهان برسیم؟
لحظه ها را دوباره برگردیم ،به بهشت و خدایمان برسیم
فرصتی می دهی به خاطره ها تا به پیش از وقـــوع برگردند؟
می شود سیب سرخ برداری تا به یک نقطه همزمان برسیم
غیر ممکن که نیست بانو جان می شود با خدا معامله کرد!؟
این زمین منتظر نشسته که ما، با گناهی از آسمان برسیم
با تمسخر نگو که این رویاست ، دل سپردن به حرف هم خوبست
واژه ها مثل یک غــــــــزل شده اند تا به تصویری از بیان برسیم
فال و فنجان قهوه ی حوا ، آدمیت به این زمین بخشید
ما برای هم آفریده شدیم پس نباید به دیگران برسیم
هی بهانه نیار بــــــاور کــــن طالعت از ازل به نــــــــــام من است
در کدام آیه این نوشته شده؟ " ما به هم سرد و نیمه جان برسیم"
بیستون را نمی کنم بانو ، کوه بین من و تو خاطره هاست
باید از نـــــو دوباره زاده شویم تا به دریای بیکران برسیم
من کنار تـو از همان اول ، خبری از سوار و رفتن نیست
می شود با طراوت دستت ما به پایان این خزان برسیم
تو ریختــــی عسل ناب را بـــه کندوها
به رنگ و بوی تو آغشته اند شب بوها
شبی به دست تو موگیر از سرم وا شد
و روی شانه ی من ریخت موج گیسوها
تو موی ریخته بر شانه را کنار زدی
و صبح سر زد از لابلای شب بوها
و ساقه ها همه از برگ ها برهنه شدند
و پیش هـــم کــــــه نشستند آلبالوها_
تو مثل باد شدی؛ گردباد ... و می پیچید
صدای خنده ی خلخــالها، النگــــــــوها
و دستهای تو تالاب انزلی شد و ...بعد،
رهـــــا شدند در آرامش تنت قــــــــوها
***
شبیه لنج رها روی ماسه هایی و باز
چقدر خاطـــره دارند از تو جاشــــوها
تو نیستی و دلم چکه چکه خون شده است
مکیده اند مـرا قطــــره قطـــــــره زالـــــوهــا
«فروغ» نیستم و بی تو خسته ام کرده ست
«جدال روز و شب فــــرش هـــــا و جارو ها»
شنیده ام که به جنگل قدم گذاشته ای
پلنگ وحشی من! خوش به حال آهوها..
دیشب کسی مزاحم خواب شما نبود؟
آیا زنـــی غریبه در این کوچــه ها نبود؟
آن دختری کــه چند شب پیش دیده اید
دمپایی اش ـ تو را به خدا ـ تا به تا نبود؟
یک چادر سیاه کشی روی سر نداشت؟
سر به هوا و ساده و بی دست و پا نبود؟
یک هفته پیش گـم شده آقا! و من چقدر
گشتم، ولی نشانی از او هیچ جا نبود
زنبیل داشت، در صـف نان ایستاده بود
یک مشت پول خرد … نــه آقا گدا نبود!
یک خرده گیج بود ولی نه…فرار نه
اصلاً بـــــه فکر حادثه و ماجرا نبود
عکسش؟ درست شبیه خودم بود،مثل من
هـــم اسم من، ولحظه ای از من جدا نبود
یک دختر دهاتـــی تنها کـــه لهجه اش
شیرین و ساده بود ، ولی مثل ما نبود
آقا! مرا دقیق ببین ، این نگاه خیس
یا این قیـافـــه در نظرت آشنا نبود ؟
دیشب صدای گریه ی یک زن شبیه من
در پشت در مزاحـــــم خواب شما نبود؟
وقتی تو نیستی در و دیوار خانه را...
ملّافه هــای گلبهـــی چارخانه را....
حتّی کتاب حافــظ و گلدان روی میـز
روبان و گوشواره و موگیر و شانه را...
وقتی قرار نیست بیایی برای کـی
این روژهای صورتـی دخترانه را؟...
اصلا خودم در آینه کوتاه مـــی کنــــم
موهای خیس ِ ریخته بر روی شانه را
با گریـه پاک مــی کنم از روی صورتم
این خطِ چشم مسخره ی ناشیانه را
من، جوجه فنچ کوچک تنها، بدون تو
دیگر چطور گـرم کنـــم آشیانـــــه را؟
یک روز با تو من همۀ شهر را... ولی
حالا که نیستی در و دیوار خانه را...
شعرات بسیار زیباست
ممنونم از حضورتون
خیلی خوشحالم مورد پسندتونه
گل نازم تو با من مهربون باش
واسه چشمام پل رنگین کمون باش
اسیر باد و بارونم شب و روز
گل این باغ بی نام و نشون باش
گل ناز آسمونم بی ستاره است
مثل ابرا دل من پاره پاره ست
دوباره عطر تو پیچیده در باد
نفس امشب برام عمر دوباره است
گل نازم بگو بارون بباره
که چشماتو به یاد من میاره
تماشای تو زیر عطر بارون
چه با من می کنه امشب دوباره
شب و تنهایی و ماه و ستاره
من عاشقی دلخونم
شکسته ای محزونم
پناه این دل بی آشیون باش
دلم تنگه تو با من مهربون باش
گفتم ای دل نروی، خار شوی، زار شوی
بر سرِ آن دار شوی ،بی بَر و بی بار شوی
نکند دام نهد،خام شوی، رام شوی
نپَری جلد شوی،بی پر و بی بال شوی
نکند جام دهد ،کام دهد، ازلب خود وام دهد
در برت ساز زند، رقص کند،کافر و بی عار شوی
نکند مست شوی،فارغ از این هست شوی
بعد آن کور شوی،کر شوی، شاعر و بیمار شوی
نکُنَد دل نکَنی،دل بکَنَد،بهرِ تو دِل دِل نَکُنَد
برود در بر یار دگریصبح که بیدار شوی!
عشق ینی وقتی که دستتو میگیرم
مطمئن باشم که از خوشی میمیرم
عشق ینی وقتی که بی قرارت میشم
مطمئن باشم که تو میمونی پیشم
از صمیم قلبم با همه احساسم
پای تو موندم تا خودمو بشناسم
وقت دیدار تو زیر نور ماهه
ما دوتا خوشبختیم راه ما کوتاهه
ای که بی تو خودمو ، تک و تنها میبینم
هر جا که پا میزارم ، تو رو اونجا میبینم
یادمه چشمای تو ، پر درد و غصه بود
قصه ی غربت تو ، قد صد تا قصه بود
یاد تو هر جا که هستم با منه ، داره عمره منو اتیش میزنه
تو برام خورشید بودی ، توی این دنیای سرد
گونه های خیسمو ، دستای تو پاک میکرد
حالا اون دست ها کجاست ، اون دوتا دست های خوب
چرا بی صدا شده ، لب قصه های خوب
من که باور ندارم ، اون همه خاطرمون
عاشق آسمونا ، پشت یک پنجرمون
آسمون سنگی شده ، خدا انگار خوابیده
انگار از اون بالاها ، گریه هامو ندیده
یاد تو هر جا که هستم با منه ، داره عمره منو اتیش میزنه
نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
بود ایا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت
صفحه ما در لاین
درصورت عدم امکان اسکن از طریق QR code می توانید شماره 09135117345 را ذخیره و درخواست عضویت بدهید
متاسفانه با دزدیده شدن گوشیم فعلا امکان خرید گوشی ندارم و فعالیت در گروه ها مختل شده و یا به کندی صورت میگیره
گوشی قسطی کسی سراغ نداره :-)
بر من و تو روزگاری رفت و عشقی پا گرفت
بدست علیرضا در دسته مهدی سهیلی تاریخ : 93/1/5 ساعت : 9:9 صبح
بر من و تو روزگاری رفت و عشقی پا گرفت عاقبت چرخ حسود این عشق را از ما گرفت
بر من و تو روزگاری رفت و عشقی پا گرفت
عاقبت چرخ حسود این عشق را از ما گرفت
"شادمانی بود و من بودم، تو بودی، عشق بود"
"عشق و شادی با تو رفت و غم مرا تنها گرفت"
نغمه هامان در گلو بشکست و شادیها گریخت
مرغ رنگین بال عشق ما ره صحرا گرفت
بوسههای آتشین بر روی لبهامان فسرد
آشنائیهای ما رنگ جدأییها گرفت
مرغ بخت آمد به بام خانه ام، اما پرید
دولت عشق ترا ایام داد اما گرفت
داستان چشم گریان مرا از شب بپرس
ای بسا گوهر که دست غم از این دریا گرفت
"جام لبریز امیدم را فلک بر خاک ریخت"
"عشق را از ما گرفت، اما چه نازیبا گرفت"
از فریب روزگار ایمن مشو کاین بو الهوس
بر سکندر داد ملکی را که از دارا گرفت...
هر چه کنی بکن ولی از بر من سفر مکن
یا که چو می روی مرا وقت سفر خبر مکن
گر چه به غم ستاده ام نیست توان دیدنم
شعله مزن بر آتشم از بر من گذر مکن
روز جدایی ات مرا یک نگه تو میکشد
وقت وداع کردنت بر رخ من نظر مکن
دیده به در نهاده ام تا شنوم صدای تو
حلقه به در بزن مرا عاشق در به در مکن
من که ز پا نشسته ام مرغک پر شکسته ام
زود بیا که خسته ام زین همه خسته تر مکن
گر چه به دور زندگی تن به قضا نهاده ام
آتشم این قدر مزن رنجه ام این قدر مکن
یوسف عمر من بیا تنگدلم برای تو
رنج فراق می کشد خون به دل پدر مکن
هر چه که ناله می کنم گوش به من نمیکنی
یا که مرا ز دل ببر یا ز برم سفر مکن
عاقبت صید سفر شد یار ما یادش به خیر
نازنینی بود و از ما شد جدا یادش به خیر
با فراقش یاد من تا عهد دیرین پر گرفت
گفتم ای دل سالهای جانفزا یادش به خیر
آن لب خندان که شب های غم و صبح نشاط
بوسه می زد همچو گل بر روی ما یادش به خیر
با همه بیگانه ماندم تا که از من دل برید
صحبت آن دلنواز آشنا یادش به خیر
روز شیدایی دلم رقصد که سامان زنده باد
شام تنهایی به خود گویم سها یادش به خیر
آن زمانها کز گل دیدار فرزندان خویش
داشتم گلخانه در باغ صبا یادش به خیر
من جوان بودم میان کودکان گرمخوی
روزگار الفت و عهد وفا یادش به خیر
شب که از ره می رسیدم خانه شور انگیز بود
ای خدا آن گیر و دار بچه ها یادش به خیر
شیون سامان به کیوان بود از جور سهیل
زان میان اشک سها وان ماجرا یادش به خیر
تار گیسوی سهیلا بود در چنگش سروش
قیل و قال دخترم در سرسرا یادش به خیر
قصه می گفتم برای کودکان چون شهرزاد
داستان دزد و نارنج طلا یادش به خیر
سالهای عشرت ما بود و فرزندان چو ماه
ای دریغ آن سالها وان ماهها یادش به خیر
یار رفت و عمر رفت و جمع ما پاشیده شد
راستی خوش عشرتی بود ای خدا یادش به خیر
می رسد روزی که از من هم نماند غیر یاد
آن زمان بر تربتم گویی که ها یادش به خیر
دیدم از کوچه ی ما با دگران می گذری
با دلم گفت نگاهت : نگران می گذری
خبرت هست که دل از تو بریدم زین روی
دیده می بندی و چو بی خبران می گذری
گاه بشکفته چو گلهای چمن می آیی
روزی آشفته چو شوریده سران می گذری
ما نظر از تو گرفتیم چه رفته است تو را
که به ناز از بر صاحب نظران می گذری
بگذر از من که ندارم سر دیدار تو را
چه غمی دارم اگر با دگران می گذری
ای بسا ماه رخان را که در آغوش گرفت
خاک راهی که عروسانه بر آن میگذری
ناز مفروش و از این کوچه خرامان مگذر
که به خواری ز جهان گذران می گذری
تو هم ای یار چو آن قوم که در خاک شدند
روزی از کارگه کوزه گران می گذری
کاش می شد که عمر این شب ها ، مثل موهای مشکی ات کوتاه
به خودم وعده می دهم که برو! ته این جاده می رسد تا ماه!
بیست سال است یک نفر دارد، در دلم انتظار میکارد
بیست سال است دوستت دارم، از همان عصر دوم دی ماه
که خدا آفرید دستم را بسپارد به دست های خودت
بسپارد به دست های کسی ? که ندارد از عاشقی اکراه
شاید از ازدحام دلتنگی ست ،هر کجا می روم همانجایی
لب ساحل...کرانه های خلیج...کوچه پس کوچه های کرمانشاه
چندروزی ست با خیالاتم ، خواب تاریخ را به هم زده ام
آه چیزی نمانده کشته شوم مخفیانه به دست نادرشاه
تب؟ ندارم نه! حال من خوب است . باخودم حرف می زنم؟ شاید!
بهتر از این نمی شود حال شاعری که بریده نیمه ی راه
شعر با من بگو مگو دارد ، زندگی بچگانه لج کرده!
نیستی و بهانه گیر شدم ... نیستی و بدون یک همراه
دوست دارم که با خودم باشم ، دوست دارم به خانه برگردم
چندروزی بدون مردم شهر ، فارغ ازهای و هوی دانشگاه
باخودم حرف می زنم، شاید راه کوتاه تر شود قدری
که به آخر نمی رسد این راه... نه! به آخر نمی رسد این راه!
فال مان هر چه باشد
باشــــــــــد
حالمان را دریاب...
خیال کن " حافظ " را گشوده ای و می خوانی..
" مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید " یا
" قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود "
چه فرقی می کند ؟
فال نخوانده ی تو،
منــــــــم...
....................سلام و عرض ادب
سلام ودرود بر شما دوست عزیز