دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن
دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن

چه مرگم است






دست میکشم
به موهایم
بلند تر شده اند

زنان
وقتی از پیر شدن می ترسند
موهایشان را
بلند می کنند
و اهمیت می دهند
به آنچه که عمر
با خط بریل
زیر چشمهایشان می نویسد

اهمیت ی ندارد دیگر
اینکه زیر پایم 
چقدر سست است
زیر پای زندگیمان 
سست تر

من یک کوه یخی بزرگم 
که دیگر مهم نیست
به کدام کشتی باری
برخورد میکنم
جهان من روزی
بند 
شکستن یک قوری چینی بود 
دلم برای اهمیت های کوچکم تنگ است 

و دیگر 
حتی مهم نیست
دوستم داری
یا نه
آدم روزی به جایی می رسد 
که می تواند 
از خودش هم
بکند 
مثل کندن پوست از کف دستش
و کشیدن ناخنها.....


زن جای لکه های بی ربط روغن را 
روی اجاق گاز 
از بر است.
و لکه های دستمالهای آشپزخانه را اما
این لکه ی بغض 
کجای روح من است؟

امشب نمی دانم 
چه مرگم است
چیزی توی دلم هست
میشویم نمی رود
میسابم 
عمیقتر می شود 
دست میکشم به موهایم
بلند تر شده اند
دست میکشم به رویاهایم
کوتاهتر
دست 
به دستم
سردتر.



نظرات 108 + ارسال نظر
ریحانه چهارشنبه 30 دی‌ماه سال 1394 ساعت 06:29 ب.ظ http://reyhanehbolory.blogfa.com

سلام اپممممممممممممممممم[گل]

سلام میام الان

لیلی سه‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:49 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

لحظه جدایی از تو ، لحظه اومدن غم
بعد رفتنت عزیزم ، جون میدم تو دست ماتم
*
*
بودنم را هیچ کس باور نداشت
هیچکس کاری به کار من نداشت
بنویسید بعد مرگم روی سنگ
با خطوطی نرم زیبا و قشنگ
آنکه خوابیده در این گور سرد
بودنش را هیچ کس باور نکرد
*
*

لیلی سه‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:48 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

چقدر زمونه بی وفاست
نمی دونم خدا کجاست
یکی بیاد بهم بگه کجای کارم اشتباست ؟
گاهی می خوام داد بکشم اما صدام در نمیاد
بگم آخه خدا چرا دنیا به آخر نمیاد ؟
*
*
میزنم کبریت بر تنهایی ام
تا بسوزد ریشه بیتابی ام
میروم تا هر چه غم پارو کنم
خانه ام را باز هم جارو کنم

لیلی سه‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:48 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

کجایی ای رفیق نیمه راهم
که من در چاه شبهای سیاهم
نمی بخشد کسی جز غم پناهم
نه تنها از تو نالم کز خدا هم
*
*
تو کسی که خنده اش طعم زمستان میدهد
من همان که ابتدایش بوی پایان میدهد
خوب میدانم که یک شب ، یک شب بی انتها
عشق روی دستهای بی کسم جان میدهد

لیلی سه‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:48 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

دورم ز تو ای خسته خوبان چه نویسم؟
من مرغ اسیرم به عزیزم چه نویسم؟
ترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزد
با آن دل گریان به عزیزم چه نویسم؟
*
*
درسکوت دادگاه سرنوشت
عشق برما حکم سنگینی نوشت
گفته شد دل داده ها از هم جدا
وای بر این حکم و این قانون زشت
*

لیلی سه‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:47 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

ترسم که تو هم یار وفادار نباشی
عاشق کش و معشوق نگه دار نباشی
من از غم تو هر روز دوصد بار بمیرم
تو از دل من هیچ خبردار نباشی
*
*
رفتی و ندیدی که چه محشر کردم
با اشکتمام کوچه را تر کردم
وقتی که شکست بغض تنهایی من
وابستگی ام را به تو باور کردم
*

لیلی سه‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:47 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

دیدم کوچه ی تنگیست که چراغش چشم است
چشم ما گوش بود و عقل ما حرف سرکوچه و بازار
*
*
دیگر بوی بهار هم سرحالم نمی کند
چیزی شبیه گریه زلالم نمی کند
آه ای خدا مرا به کبوتر شدن چکار ؟
وقتی که سنگ هم رحمی به بالم نمی کند

هنرمند سه‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1394 ساعت 11:01 ق.ظ http://www.honar94.blogfa.com

در این دنیای دَرَندَشت
هر چیزی به نحوی بالاخره زندگی می‌کند.
باران که بیاید
بید هم دشمنی‌های خود را با اَرّه
فراموش خواهد کرد[گل][گل][گل]
..............................................
[گل][لبخند] سلام و خداقوت[لبخند][گل]

سلام بر شما
ممنونم

لیلی دوشنبه 28 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:25 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد
مرواریدی صید نخواهد کرد

لیلی دوشنبه 28 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:24 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم
دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که میگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد

فروغ فرخزاد

لیلی دوشنبه 28 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:23 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

همه هستی من آیه تاریکیست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد

فروغ فرخزاد

لیلی دوشنبه 28 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:23 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی ست

لیلی دوشنبه 28 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:22 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ
بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم

لیلی دوشنبه 28 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:21 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

دیدگان تو در قاب اندوه

سرد و خاموش

خفته بودند

زودتر از تو ناگفته ها را

با زبان نگه گفته بودند

از من و هرچه در من نهان بود

می رمیدی

می رهیدی

یادم آمد که روزی در این راه

ناشکیبا مرا در پی خویش

میکشیدی

میکشیدی

آخرین بار

آخرین لحظه تلخ دیدار

سر به سر پوچ دیدم جهان را

باد نالید و من گوش کردم

خش خش برگهای خزان را

باز خواندی

باز راندی

باز بر تخت عاجم نشاندی

باز در کام موجم کشاندی

گر چه در پرنیان غمی شوم

سالها در دلم زیستی تو

آه هرگز ندانستم از عشق

چیستی تو؟

کیستی تو؟

محمد دوشنبه 28 دی‌ماه سال 1394 ساعت 07:02 ق.ظ http://sibezendegii.mihanblog.com

کاش لغت نامه می دانست

عشق
زندگی
نفس

تعریفش فقط دو حرف است :
" تـــــــــــو "

محمد دوشنبه 28 دی‌ماه سال 1394 ساعت 07:01 ق.ظ http://sibezendegii.mihanblog.com

زندگی یعنی
همین که تو باشی و
من دیوانه وار دوستت بدارم

محمد دوشنبه 28 دی‌ماه سال 1394 ساعت 07:01 ق.ظ http://sibezendegii.mihanblog.com

کاش لغت نامه می دانست

عشق
زندگی
نفس

تعریفش فقط دو حرف است :
" تـــــــــــو "

لیلی یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:53 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

امشب که روح من
تن شسته در صراحت ممکن‌ترین محال
و خلوت سکوت مرا
قریاد گنگ شب‌پره‌ای
آشفته کرده‌است
فکرم به هیچ روزنه‌ای ره نمی‌برد
اما تمام درک من از هستی
یکباره مثل خاطره‌ای جاری‌ست

دلتنگم از کدورت این لحظه‌های کور
در باغ‌های شوم سعادت
در باد گم‌شدن،
با هیچ جای غیرت من سازگار نیست

*

ای آبی غرور تو سرشار!
وقتی که با نهایت بی‌رنگی
بر اعتماد یخ‌زده‌ام
لبخند می‌زنی
خورشید در صداقت خود
تردید می‌کند
و آسمان به خویش می‌آید
عریانی صداقت تو وحشت‌آور است

من از هراس اینهمه عریانی
ای یار!
ناگزیر سکوتم
شاید سکوت من،
زخم دهان‌گشوده‌ی دردی نگفتنی ست
دردی که نیست.
وقتی که درد، درد تماشا نیست
وقتی که باد، پنجره را
باز کرده است

محمدعلی شیخ‌الاسلامی

لیلی یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:53 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

همه آهوان صحرا
سر خود نهاده برکف
به امید آنکه روزی
به شکار خواهی آمد...

لیلی یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:53 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

دیروز
ما زندگی را
به بازی گرفتیم
امروز، او
ما را...
فردا؟

لیلی یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:52 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

واژه واژه
سطر سطر

صفحه صفحه
فصل فصل
گیسوان من سفید می شوند
همچنان که

سطر سطر
صفحه های دفترم سیاه می شوند
خواستی که با تمام حوصله
تارهای روشن و سفید را
رشته رشته بشمری
گفتمت که دست های مهربانی ات
در ابتدای راه خسته می شود

گفتمت که راه دیگری
انتخاب کن!
دفتر مرا ورق بزن
نقطه نقطه
حرف حرف
واژه واژه
سطر سطر
شعرهای دفتر مرا
مو به مو حساب کن!

لیلی یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:52 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

فرزندم!
رویای روشنت را
دیگر برای هیچ کسی بازگو مکن!
-حتی برادران عزیزت-
می ترسم
شاید دوباره دست بیندازند
خواب تو را
در چاه
شاید دوباره گرگ...
می دانم
تو یازده ستاره و خورشید و ماه
در خواب دیده ای
حالا باش!
تا خواب یک ستاره دیگر
تعبیر خواب های تو را
روشن کند
ای کاش...!

قیصر امین پور

لیلی یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:51 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

فکر ها علیل، ذکرها عبث

اوج ها به قدر سقف یک قفس

پای ما مسافر است

جاده ها ولی

به مقصدی حقیر ختم می شوند

ما کلاف پیچ پیچ کوچه ها

شما؛

در زلال مغز آسمان رها

فکر می کنید حجم این قفس ملولمان نمی کند؟

چرا، ولی چه فایده؟

آسمان قبولمان نمیکند

حال ما دچار عادت زمانه ایم

شانه می کنیم! سرمه می کشیم! عشوه می کنیم!

مرد های بعد از قطعنامه ایم !

لیلی یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:46 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

به کجا چنین شتابان ؟

گون از نسیم پرسید

دل من گرفته زینجا

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان ؟

همه آرزویم اما

چه کنم که بسته پایم

به کجا چنین شتابان ؟

به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم

سفرت به خیر !‌ اما تو و دوستی خدا را

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها به باران

برسان سلام ما را

محمدرضا شفیعی کدکنی

لیلی یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:44 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

.کفش هایم کو؟!
دم در چیزی نیست.
لنگه ی کفش من این جاها بود!
زیر اندیشه ی این جا کفشی!
مادرم شاید این جا دیشب
کفش خندان مرا، برده باشد به اتاق
که کسی پا نتپاند در آن

هیچ جا اثر از کفشم نیست
نازنین کفش مرا درک کنید
کفش من کفشی بود
کفشستان!
و به اندازه ی انگشتانم معنی داشت...
پای غمگین من احساس عجیبی دارد
شصت پای من از این غصه ورم خواهد کرد
شصت پایم به شکاف سر کفش، عادت داشت...!

نبض جیبم امروز
تندتر می زند از قلب خروسی که در اندوه غروب
کوپن مرغش باطل بشود .....
جیب من از غم فقدان هزار و صدو هشتاد و سه چوق
که پی کفش، به کفاش محل خواهد داد
«خواب در چشم ترش می شکند.»
کفش من پاره ترین قسمت این دنیا بود
سیزده سال و چهل روز مرا در پا بود
«یاد باد آن که نهانش نظری با ما بود»
دوستان! کفش پریشان مرا کشف کنید!
کفش من می فهمید که کجا باید رفت
که کجا باید خندید.
کفش من له می شد گاهی
زیر کفش حسن و جعفر و عباس و علی
توی صف های دراز
من در کله ی صبح، پی کفشم هستم
تا کنم پای در آن
که به آن «نانوایی» می گویند!
شاید آن جا بتوان،‌نان صبحانه ی فرزندان را
توی صف پیدا کرد
باید الان بروم....اما نه!
کفش هایم نیست! کفش هایم...کو؟!

لیلی یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:44 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

"به کجا چنین شتابان؟"
گون از نسیم پرسید.
-"دل من گرفته زینجا,
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟"
-" همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم..."

-"‌به کجا چنین شتابان؟"
-"به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم..."

-"سفرت به خیر اما ,تو و دوستی , خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی ,
به شکوفه ها, به باران,
برسان سلام ما را."

لیلی یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:44 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!

یکنفردر آب دارد می سپارد جان.

یک نفر دارد که دست و پای دائم‌ میزند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید.

آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،

آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید

که گرفتستید دست ناتوانی را

تا تواناییّ بهتر را پدید آرید،

آن زمان که تنگ میبندید

برکمرهاتان کمربند،

در چه هنگامی بگویم من؟

یک نفر در آب دارد می‌کند بیهود جان قربان!

آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!

نان به سفره،جامه تان بر تن؛

یک نفر در آب می‌خواند شما را.

موج سنگین را به دست خسته می‌کوبد

باز می‌دارد دهان با چشم از وحشت دریده

سایه‌هاتان را ز راه دور دیده

آب را بلعیده درگود کبود و هر زمان بیتابش افزون

می‌کند زین آبها بیرون

گاه سر، گه پا.

آی آدمها!

او ز راه دور این کهنه جهان را باز می‌پاید،

می زند فریاد و امّید کمک دارد

آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!

موج می‌کوبد به روی ساحل خاموش

پخش می‌گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش

می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می‌آید:

-"آی آدمها"...


و صدای باد هر دم دلگزاتر،

در صدای باد بانگ او رهاتر

از میان آبهای دور و نزدیک

باز در گوش این نداها:

-"آی آدمها"...

لیلی جمعه 25 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:45 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

از پشت خانه ابربگو سر درآورد

باران لـج مرا سر هاجر در آورد

ای ناگهان مهم شده حالا بمن بخند !

طوری که سنگ ذوق کند پـــــر درآورد

من بیقرارم از تو چه آرامشی ؟نخیر !

تا کــــی کلاغ ادای کبــــــوتر درآورد !

باید خدا که شعبده بازیست کهنه کار

از ایـــــن کـلاه آدم بهتـــــــــر درآورد

آیینـــه دار آدم و حــــوا من و توایم! ؟

بهتر که خاک یونجه و شبدر درآورد !.......


سپاس از حضور گرم و همیشگیت شادی جان

خواهش میکنم لیلی جون وظیفست
منم ممنونم

لیلی جمعه 25 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:43 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

آدم شدم بــــــرای زمیــــن دوباره ای

حوای سیب مفت نخورده! چه کاره ای؟!

بد نامی اش برای خودم توی قصه ام

از این وآن نمـی کنـــم اصلاً اشاره ای

ابلیس وگندم وچه وچه جای خـــود ولی

من سیب می خورم- عملی استعاره ای-

دنبال یک خــــدای جدیدم کـــه می زند

ازآسمان به شانه ی من هم ستاره ای

یا چون مرا خلیفه­ ی خود کرد در زمین

در گوشــــــــه ای بسازد دارالاماره ای

...امّا چه کرد؟ قصه ی قابیل را نوشت

تا هر کسی کنایه ای زند با اشاره ای:

آدم؟ چه آدمـی!زن او دزد سیب بود

دستش نبود بند به یک راه چاره ای

توهین نمی کنم، به خداوندی ات که هست

حتـــی زمین تازه ی من هـــــم اجــــاره ای!

سیب است یا گلابی، من گاز می زنم!

تنهــــا برای درک زمیــــن دوباره ای!

لیلی جمعه 25 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:43 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

دلخوشم با نظم ِ گیسویت ، پریشانی چرا ؟!
من که مستم با نسیمی ، عطر افشانی چرا ؟!

آینه در آینه ، امشب کـــه مبهوت تو ام

ماه را آورده ای بر چین پیشانی چرا !؟

گاه می خندی و گاهی اشک در می آوری

آه!... عادت کرده ای من را برنجانی چرا ؟

بی تو هی دور و برم ساز مخالف می زنند

مثل هر روزت ، قناری جان ! نمی خوانی چرا؟

با وجود سرگرانی های مردم می زنی،

بر بساط عاشقیمان چـوب ارزانی چرا؟

جای هیزم خاطرات کهنه مان را یک به یک

در دل شومینه میخواهی بسوزانی چرا ؟

آخرش می میرم و یک روز می فهمی کسی،

مثل من عاشق نخواهد شد ، پشیمانی چرا؟!

در کنار من ولـــی همواره فکر ِ رفتنی

تازه پیشم آمدی ، قدری نمی مانی چرا ؟

لیلی جمعه 25 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:42 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

مجنونم و خــو کرده بـــه هرگز نرسیدن
با این همه سخت است دل از چون تو بریدن

از تو فقط آزردن و هی کــوزه شکستن

از من همه دل دادن و پا پس نکشیدن

دل کفتر ماتم زده ای بود که با عشق

کارش شده بـی واهمــه از بام پریدن

چون سرخ ترین سیب در آغــوش درختی ،

سخت است تو را دیدن و از شاخه نچیدن

آن گونه دچارت شده یوسُف که خودش هم

افتاده بـــه عاشـق شدن وجامـــه دریدن

اعجاز تو مغرورترین ساحره ها را

وادارنمود ست به انگشت گزیدن

تا این که به هر جا ببرد عطر تنت را

واداشته ای باد صبــــا را بــه وزیدن

ای چـــادر گلدار پریشـــان شده در باد

خوب است به دنبال تو یک دشت دویدن

لیلی جمعه 25 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:41 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

رقص باید که عجین با دف و سرنا بشود
باده خــوب است بـــه اندازه مهیا بشود

داده ام دخترکان سیب بریزند به حوض

گفته ام تا همـه جــا هلهله برپا بشود

شاعران با غزل نیمه تمام آمده اند

دامنت را بتکان قافیــــه پیدا بشود

روسری سر کن و نگذار میان من و باد

سر آشفتگی مـــوی تـــو دعـــوا بشود

هیچکس راهی میخانه نخواهد شد اگر

راز سکر آور چشمـــان تـــو افشا بشود

بلخ تا قونیه از چلچله پر خواهد شد

قدر یک ثانیه آغوشت اگـــر وا بشود

حیف ! یک کـــوه مذابی و کماکان باید

عشوه هایت فقط از دور تماشا بشود

لیلی جمعه 25 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:19 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

تو رفته ای و من هنوز باورم نمی شود!
غـــم تمام این جهــان برابرم نمی شود

هزار بار گفته ام به خود که رفته ای ولی

به سادگـــی نبودن تـــو از برم نمی شود

چطور می شود تـــو رفته باشـی از کنـــار من؟!

که هر چه می کنم که از تو بگذرم ؛ نمی شود!

نمی شود! چطور بی تو سر کنم؟! خودت بگو!

دگر دوام مــی شود بیـــاورم؟ نمی شود ...

نگو خدا نخواست! هی نگو که قسمت این نبود!

من این بهـــانه ها و حرف هــا سرم نمی شود!

جنون به حال من دچــار می شود بدون تو!

بد است حالم آنقَدر ، که بدترم نمی شود!

تمام شـهر خواستند بشنوم کــه رفته ای

تمام شهر! بشنوید! من کَر َم ! نمی شود!

لیلی جمعه 25 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:18 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

ذهن را درگیر با عشقی خیالی کردو رفت

جمله های واضح دل را سوالی کرد ورفت

چون رمیدنهای آهــــــــــــــــو، ناز کردنهای او

دشت چشمان مرا حالی به حالی کردو رفت

کهنه ای بودم برای اشکهــــــــــــــای این وآن

هرکسی ما را به نوعی دستمالی کردورفت!

ابــــــــر هم در بارشش قصد فداکاری نداشت

عقده در دل داشت؛روی خاک خالی کردورفت

آرزویم بــــا تو بودن بود،کوشیدم،ولی

واقعیت را به من تقدیرحالی کردورفت

لیلی جمعه 25 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:18 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

اندکی صبر می کنی بانــو ! تا به پیدایش جهان برسیم؟
لحظه ها را دوباره برگردیم ،به بهشت و خدایمان برسیم

فرصتی می دهی به خاطره ها تا به پیش از وقـــوع برگردند؟

می شود سیب سرخ برداری تا به یک نقطه همزمان برسیم

غیر ممکن که نیست بانو جان می شود با خدا معامله کرد!؟

این زمین منتظر نشسته که ما، با گناهی از آسمان برسیم

با تمسخر نگو که این رویاست ، دل سپردن به حرف هم خوبست

واژه ها مثل یک غــــــــزل شده اند تا به تصویری از بیان برسیم

فال و فنجان قهوه ی حوا ، آدمیت به این زمین بخشید

ما برای هم آفریده شدیم پس نباید به دیگران برسیم

هی بهانه نیار بــــــاور کــــن طالعت از ازل به نــــــــــام من است

در کدام آیه این نوشته شده؟ " ما به هم سرد و نیمه جان برسیم"

بیستون را نمی کنم بانو ، کوه بین من و تو خاطره هاست

باید از نـــــو دوباره زاده شویم تا به دریای بیکران برسیم

من کنار تـو از همان اول ، خبری از سوار و رفتن نیست

می شود با طراوت دستت ما به پایان این خزان برسیم

لیلی جمعه 25 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:15 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

تو ریختــــی عسل ناب را بـــه کندوها

به رنگ و بوی تو آغشته اند شب بوها

شبی به دست تو موگیر از سرم وا شد

و روی شانه ی من ریخت موج گیسوها

تو موی ریخته بر شانه را کنار زدی

و صبح سر زد از لابلای شب بوها

و ساقه ها همه از برگ ها برهنه شدند

و پیش هـــم کــــــه نشستند آلبالوها_

تو مثل باد شدی؛ گردباد ... و می پیچید

صدای خنده ی خلخــالها، النگــــــــوها

و دستهای تو تالاب انزلی شد و ...بعد،

رهـــــا شدند در آرامش تنت قــــــــوها

***

شبیه لنج رها روی ماسه هایی و باز

چقدر خاطـــره دارند از تو جاشــــوها

تو نیستی و دلم چکه چکه خون شده است

مکیده اند مـرا قطــــره قطـــــــره زالـــــوهــا

«فروغ» نیستم و بی تو خسته ام کرده ست

«جدال روز و شب فــــرش هـــــا و جارو ها»

شنیده ام که به جنگل قدم گذاشته ای

پلنگ وحشی من! خوش به حال آهوها..

لیلی جمعه 25 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:14 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

دیشب کسی مزاحم خواب شما نبود؟

آیا زنـــی غریبه در این کوچــه‏ ها نبود؟

آن دختری کــه چند شب پیش دیده‏ اید

دمپایی‏ اش ـ تو را به خدا ـ تا به تا نبود؟

یک چادر سیاه کشی روی سر نداشت؟

سر به هوا و ساده و بی دست و پا نبود؟

یک هفته پیش گـم شده آقا! و من چقدر

گشتم‏، ولی نشانی از او هیچ جا نبود

زنبیل داشت، در صـف نان ایستاده بود

یک مشت پول خرد … نــه آقا گدا نبود!

یک خرده گیج بود ولی نه…فرار نه

اصلاً بـــــه فکر حادثه و ماجرا نبود

عکسش؟ درست شبیه خودم بود،مثل من

هـــم اسم من، ولحظه ای از من جدا نبود

یک دختر دهاتـــی تنها کـــه لهجه اش

شیرین و ساده بود ، ولی مثل ما نبود

آقا! مرا دقیق ببین ، این نگاه خیس

یا این قیـافـــه در نظرت آشنا نبود ؟

دیشب صدای گریه ی یک زن شبیه من

در پشت در مزاحـــــم خواب شما نبود؟

لیلی جمعه 25 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:13 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

وقتی تو نیستی در و دیوار خانه را...

ملّافه هــای گلبهـــی چارخانه را....

حتّی کتاب حافــظ و گلدان روی میـز

روبان و گوشواره و موگیر و شانه را...

وقتی قرار نیست بیایی برای کـی

این روژهای صورتـی دخترانه را؟...

اصلا خودم در آینه کوتاه مـــی کنــــم

موهای خیس ِ ریخته بر روی شانه را

با گریـه پاک مــی کنم از روی صورتم

این خطِ چشم مسخره ی ناشیانه را

من، جوجه فنچ کوچک تنها، بدون تو

دیگر چطور گـرم کنـــم آشیانـــــه را؟

یک روز با تو من همۀ شهر را... ولی

حالا که نیستی در و دیوار خانه را...

هنرمند جمعه 25 دی‌ماه سال 1394 ساعت 03:20 ب.ظ http://www.honar94.blogfa.com

شعرات بسیار زیباست
ممنونم از حضورتون

خیلی خوشحالم مورد پسندتونه

لیلی پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:49 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

گل نازم تو با من مهربون باش
واسه چشمام پل رنگین کمون باش
اسیر باد و بارونم شب و روز
گل این باغ بی نام و نشون باش

گل ناز آسمونم بی ستاره است
مثل ابرا دل من پاره پاره ست
دوباره عطر تو پیچیده در باد
نفس امشب برام عمر دوباره است

گل نازم بگو بارون بباره
که چشماتو به یاد من میاره
تماشای تو زیر عطر بارون
چه با من می کنه امشب دوباره
شب و تنهایی و ماه و ستاره


من عاشقی دلخونم
شکسته ای محزونم
پناه این دل بی آشیون باش
دلم تنگه تو با من مهربون باش

لیلی پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:48 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

گفتم ای دل نروی، خار شوی، زار شوی

بر سرِ آن دار شوی ،بی بَر و بی بار شوی

نکند دام نهد،خام شوی، رام شوی
نپَری جلد شوی،بی پر و بی بال شوی

نکند جام دهد ،کام دهد، ازلب خود وام دهد

در برت ساز زند، رقص کند،کافر و بی عار شوی

نکند مست شوی،فارغ از این هست شوی
بعد آن کور شوی،کر شوی، شاعر و بیمار شوی

نکُنَد دل نکَنی،دل بکَنَد،بهرِ تو دِل دِل نَکُنَد
برود در بر یار دگریصبح که بیدار شوی!

لیلی پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:48 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

عشق ینی وقتی که دستتو میگیرم
مطمئن باشم که از خوشی میمیرم
عشق ینی وقتی که بی قرارت میشم
مطمئن باشم که تو میمونی پیشم

از صمیم قلبم با همه احساسم
پای تو موندم تا خودمو بشناسم
وقت دیدار تو زیر نور ماهه
ما دوتا خوشبختیم راه ما کوتاهه

لیلی پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:47 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

ای که بی تو خودمو ، تک و تنها میبینم

هر جا که پا میزارم ، تو رو اونجا میبینم

یادمه چشمای تو ، پر درد و غصه بود

قصه ی غربت تو ، قد صد تا قصه بود

یاد تو هر جا که هستم با منه ، داره عمره منو اتیش میزنه

تو برام خورشید بودی ، توی این دنیای سرد

گونه های خیسمو ، دستای تو پاک میکرد

حالا اون دست ها کجاست ، اون دوتا دست های خوب

چرا بی صدا شده ، لب قصه های خوب

من که باور ندارم ، اون همه خاطرمون

عاشق آسمونا ، پشت یک پنجرمون

آسمون سنگی شده ، خدا انگار خوابیده

انگار از اون بالاها ، گریه هامو ندیده

یاد تو هر جا که هستم با منه ، داره عمره منو اتیش میزنه

لیلی پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:42 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد

خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد

آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد

که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد

چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

بود ایا که ز دیوانه ی خود یاد کند

آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت

لیلی پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:42 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

صفحه ما در لاین
درصورت عدم امکان اسکن از طریق QR code می توانید شماره 09135117345 را ذخیره و درخواست عضویت بدهید
متاسفانه با دزدیده شدن گوشیم فعلا امکان خرید گوشی ندارم و فعالیت در گروه ها مختل شده و یا به کندی صورت میگیره
گوشی قسطی کسی سراغ نداره :-)
بر من و تو روزگاری رفت و عشقی پا گرفت
بدست علیرضا در دسته مهدی سهیلی تاریخ : 93/1/5 ساعت : 9:9 صبح

بر من و تو روزگاری رفت و عشقی‌ پا گرفت عاقبت چرخ حسود این عشق را از ما گرفت

بر من و تو روزگاری رفت و عشقی‌ پا گرفت
عاقبت چرخ حسود این عشق را از ما گرفت

"شادمانی بود و من بودم، تو بودی، عشق بود"
"عشق و شادی با تو رفت و غم مرا تنها گرفت"

نغمه هامان در گلو بشکست و شادیها گریخت
مرغ رنگین بال عشق ما ر‌ه صحرا گرفت

بوسه‌های آتشین بر روی لبهامان فسرد
آشنائی‌های ما رنگ جدأییها گرفت

مرغ بخت آمد به بام خانه ام، اما پرید
دولت عشق ترا ایام داد اما گرفت

داستان چشم گریان مرا از شب بپرس
ای‌ بسا گوهر که دست غم از این دریا گرفت

"جام لبریز امیدم را فلک بر خاک ریخت"
"عشق را از ما گرفت، اما چه نازیبا گرفت"

از فریب روزگار ایمن مشو کاین بو الهوس
بر سکندر داد ملکی را که از دارا گرفت...

لیلی پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:41 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

هر چه کنی بکن ولی از بر من سفر مکن
یا که چو می روی مرا وقت سفر خبر مکن

گر چه به غم ستاده ام نیست توان دیدنم
شعله مزن بر آتشم از بر من گذر مکن

روز جدایی ات مرا یک نگه تو میکشد
وقت وداع کردنت بر رخ من نظر مکن

دیده به در نهاده ام تا شنوم صدای تو
حلقه به در بزن مرا عاشق در به در مکن

من که ز پا نشسته ام مرغک پر شکسته ام
زود بیا که خسته ام زین همه خسته تر مکن

گر چه به دور زندگی تن به قضا نهاده ام
آتشم این قدر مزن رنجه ام این قدر مکن

یوسف عمر من بیا تنگدلم برای تو
رنج فراق می کشد خون به دل پدر مکن

هر چه که ناله می کنم گوش به من نمیکنی
یا که مرا ز دل ببر یا ز برم سفر مکن

لیلی پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:40 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

عاقبت صید سفر شد یار ما یادش به خیر
نازنینی بود و از ما شد جدا یادش به خیر

با فراقش یاد من تا عهد دیرین پر گرفت
گفتم ای دل سالهای جانفزا یادش به خیر

آن لب خندان که شب های غم و صبح نشاط
بوسه می زد همچو گل بر روی ما یادش به خیر

با همه بیگانه ماندم تا که از من دل برید
صحبت آن دلنواز آشنا یادش به خیر

روز شیدایی دلم رقصد که سامان زنده باد
شام تنهایی به خود گویم سها یادش به خیر

آن زمانها کز گل دیدار فرزندان خویش
داشتم گلخانه در باغ صبا یادش به خیر

من جوان بودم میان کودکان گرمخوی
روزگار الفت و عهد وفا یادش به خیر

شب که از ره می رسیدم خانه شور انگیز بود
ای خدا آن گیر و دار بچه ها یادش به خیر

شیون سامان به کیوان بود از جور سهیل
زان میان اشک سها وان ماجرا یادش به خیر

تار گیسوی سهیلا بود در چنگش سروش
قیل و قال دخترم در سرسرا یادش به خیر

قصه می گفتم برای کودکان چون شهرزاد
داستان دزد و نارنج طلا یادش به خیر

سالهای عشرت ما بود و فرزندان چو ماه
ای دریغ آن سالها وان ماهها یادش به خیر

یار رفت و عمر رفت و جمع ما پاشیده شد
راستی خوش عشرتی بود ای خدا یادش به خیر

می رسد روزی که از من هم نماند غیر یاد
آن زمان بر تربتم گویی که ها یادش به خیر

لیلی پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:40 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

دیدم از کوچه ی ما با دگران می گذری
با دلم گفت نگاهت : نگران می گذری

خبرت هست که دل از تو بریدم زین روی
دیده می بندی و چو بی خبران می گذری

گاه بشکفته چو گلهای چمن می آیی
روزی آشفته چو شوریده سران می گذری

ما نظر از تو گرفتیم چه رفته است تو را
که به ناز از بر صاحب نظران می گذری

بگذر از من که ندارم سر دیدار تو را
چه غمی دارم اگر با دگران می گذری

ای بسا ماه رخان را که در آغوش گرفت
خاک راهی که عروسانه بر آن میگذری

ناز مفروش و از این کوچه خرامان مگذر
که به خواری ز جهان گذران می گذری

تو هم ای یار چو آن قوم که در خاک شدند
روزی از کارگه کوزه گران می گذری

لیلی پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:40 ب.ظ http://lovelyrain91.mihanblog.com

کاش می شد که عمر این شب ها ، مثل موهای مشکی ات کوتاه
به خودم وعده می دهم که برو! ته این جاده می رسد تا ماه!

بیست سال است یک نفر دارد، در دلم انتظار میکارد
بیست سال است دوستت دارم، از همان عصر دوم دی ماه

که خدا آفرید دستم را بسپارد به دست های خودت
بسپارد به دست های کسی ? که ندارد از عاشقی اکراه

شاید از ازدحام دلتنگی ست ،هر کجا می روم همانجایی
لب ساحل...کرانه های خلیج...کوچه پس کوچه های کرمانشاه

چندروزی ست با خیالاتم ، خواب تاریخ را به هم زده ام
آه چیزی نمانده کشته شوم مخفیانه به دست نادرشاه

تب؟ ندارم نه! حال من خوب است . باخودم حرف می زنم؟ شاید!
بهتر از این نمی شود حال شاعری که بریده نیمه ی راه

شعر با من بگو مگو دارد ، زندگی بچگانه لج کرده!
نیستی و بهانه گیر شدم ... نیستی و بدون یک همراه

دوست دارم که با خودم باشم ، دوست دارم به خانه برگردم
چندروزی بدون مردم شهر ، فارغ ازهای و هوی دانشگاه

باخودم حرف می زنم، شاید راه کوتاه تر شود قدری
که به آخر نمی رسد این راه... نه! به آخر نمی رسد این راه!

هنرمند پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1394 ساعت 05:32 ب.ظ http://www.honar94.blogfa.com

فال مان هر چه باشد
باشــــــــــد
حالمان را دریاب...
خیال کن " حافظ " را گشوده ای و می خوانی..
" مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید " یا
" قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود "
چه فرقی می کند ؟
فال نخوانده ی تو،
منــــــــم...
....................سلام و عرض ادب

سلام ودرود بر شما دوست عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد