دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن
دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن

دلــــــم تنگه




 



دلم برای حماقتهای هفده هجده سالگیم تنگ 


شده!!


برای وقتهایی که بهترین خواننده هایم داریوش و 


هایده بودن و 


بهترین رمان دنیا بامداد خمار.


دلم برای وقتی که فکر میکردم هزار سال دیگر 


فرصت دارم تا 


صاحب رویایی ترین عشق دنیا باشم


دلم برای وقتهایی که بی دغدغه ساعتها 


میخوابیدم و جز خواب 


خوش هیچ خوابی نمیدیدم تنگ شده...


دلم برای روزهایی که تا چهل سالگی قرنها راه بود 


و به نظرم سی 


ساله ها خیلی گنده بودند تنگ شده.


دلم برای دغدغه ها و دلخوشی‌های کوچک و 


آرزوهای بزرگ تنگ 


شده



نظرات 306 + ارسال نظر
محمد سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 12:33 ق.ظ

زیبا بود.
یه روزی میشه دلت برا همین روزهام تنگ میشه.
برای دیروز حتی دلت تنگ میشه.
تازه نیفهمی که چقدر زود دیر شده.
قدر بدون این لحظات از زندگی رو.

الی سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 12:28 ق.ظ

دلم یک خواب می خواهد
عمیق ، آرام ، طولانی ...
خوابی رها تر از همیشه که مرا از جایی که ایستاده ام بردارد ،
به جایی ببرد که در آن ، هیچ دلیل و انگیزه ای برای اندیشیدن نیست ...
من نیاز دارم کمی از خودم
از جهانی که ساخته ام
از آدم هایی که شناخته ام ؛
دور باشم ...
جایی در آنسوی واقعیت ها ، در سکوتی مطلق ، بخوابم و در خلسه ای عمیق ؛ هرچیز که دیده ام ، شنیده ام ، و فهمیده ام را فراموش کنم
من نیاز دارم کمی خودم را به نفهمیدن بزنم ،
من نیاز دارم کمی جدی تر از همیشه ، بخوابم ...

الی دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 11:52 ب.ظ

مثل همیشه دلنشین
منم یهو دلم تنگ شد برا این چیزا
گاهی با یه متن یه اتفاق تلنگر میخوری و یادت میاد کجای دنیا وایسادی و به چشم بهم زدنی عمرت چه نامحسوس گذشت
عزیز دلم انشاالله عمرت طولانی باشه و توی لحظه لحظه هاش آرامش رو حس کنی و لذت ببری از زندگیت

ممنونم عزیزم

زندگی دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 09:58 ب.ظ

شرارهای دوست داشتنت
اتشی شد برجانم
سوزاند روحم را
قشنگترین حرام میشوی
انجا که عشقت
بهشتم را جهنم می کند
چه بهشتی شود
جهنم با تو

افسانه عابد

زندگی دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 09:57 ب.ظ

عاشقم
اهل همین کوچه ی بن بست کناری ،
که تو از پنجره اش پای به قلب منِ دیوانه نهادی ،

تو کجا ؟
کوچه کجا ؟
پنجره ی باز کجا ؟

من کجا ؟
عشق کجا؟
طاقتِ آغاز کجا ؟

تو به لبخند و نگاهی ،
منِ دلداده به آهی ،
بنشستیم
تو در قلب و
منِ خسته به چاهی…

گُنه از کیست ؟
از آن پنجره ی باز ؟
از آن لحظه ی آغاز ؟
از آن چشمِ گنه کار ؟
از آن لحظه ی دیدار ؟

کاش می شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت ،
همه بر دوش بگیرم
جای آن ، یک شب مهتاب ،
تو را سخت در آغوش بگیرم

فریدون مشیری

زندگی دوشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1398 ساعت 09:53 ب.ظ http://noramah.blogfa.com

سلام متن زیبایی بود یادش بخیر

حساب هر روز را جدا نگه دارید،
امروز فقط امروز است و ربطی به دیروز و فردای شما ندارد
شورآینده رانداشته باشیدوغم گذشته رانخورید....
هر روزرا ازصبح تا شب برای همان روز زندگی کنید

سلام ممنونم عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد