خسته شدم...
دیگر قایق نمیسازم...
پشت دریاها هر خبری که میخواهد
باشد، باشد...
وقتی از تو خبری نیست...
قایق میخواهم چه کار...
مرا همین جزیره کوچک تنهایی هایم
بس است ...!!
خسته ام میفمید؟!
خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن
خسته از منحنی بودن و عشق
خسته از حس غریبانۀ این تنهایی
بخدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت
بخدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ
بخدا خسته ام از حادثۀ ساعقه بودن در باد
همۀ عمر دروغ،
گفته ام من به همه
گفته ام
عاشق پروانه شدم
واله و مست شدم از ضربان دل گل
شمع را میفهمم
کذب محض است
دروغ است
دروغ
من چه میدانم از
حس پروانه شدن؟
من چه میدانم گل،
عشق را میفهمد؟
یا فقط دلبریش را بلد است؟
من چه میدانم شمع،
واپسین لحظۀ مرگ،
حسرت زندگیش پروانه است؟
یا هراسان شده از فاجعۀ نیست شدن؟
به خدا من همه را لاف زدم
بخدا من همۀ عمر به عشاق حسادت کردم
باختم من همۀ عمر دلم را،
به سراب
باختم من همۀ عمر دلم را،
به شب مبهم و کابوس پریدن از بام
باختم من همۀ عمر دلم را،
به حراس تر یک بوسه به لبهای خزان
بخدا لاف زدم،
من نمیدانم عشق،
رنگ سرخ است ؟
آبیست؟
یا که مهتاب هر شب، واقعاً مهتابیست؟
عشق را در طرف کودکیم؟
خواب دیدم یکبار
خواستم صادق و عاشق باشم
خواستم مست شقایق باشم!
خواستم غرق شوم،
در شط مهر و وفا
اما حیف،
حس من کوچک بود.
یا که شاید مغلوب،
پیش زیبایی ها!!
بخدا خسته شدم،
میشود قلب مرا عفو کنید؟
و رهایم بکنید،
تا تراویدن از پنجره را درک کنم!؟
تا دلم باز شود؟!
خسته ام درک کنید.
میروم زندگیم را بکنم،
میروم مثل شما،
پی احساس غریبم تا باز،
شاید عاشق بشوم!!
از صورتت نقاشی کشیده ام
همانطور که دلم میخواست
حالا چشمهایت
فقط مرا می بیند
ولبخند همیشگی ات
لحظه های نبودنت را می پوشاند
فقط مانده ام هوس بوسیدنت را چه کنم؟
اشک.....
برای شب هایی که کنارم بودی
یا
برای شب هایی که نبودی
باید گریه کنم ....؟؟
اشک ترجُمان کدام احساس است؟؟
شوق یا بیم و اندوه ... ؟؟
پژواک های بی سرانجامِ حسرت
دوباره
به سینه ام باز می گردد
برای لحظاتی که می دانم هیچ سهمی
از تو نمی توانم داشته باشم
عصر های کشدار
صدای زنگ ساعت
خیال حلقه بازوانت را برهم میزند
چشم در تنهایی باز میکنم
و چشمهایم را در حسرت دیدنت
چندباره برهم میفشارم
عطرت در اتاق من پیچیده
نفسهای بریدهام اما
جز تکرار نبودنت چیزی نصیبم نمیکنند
با انگشتهای خیس در هوا مینویسم
دلتنگم... دلتنگم...
اگر تو روی نیمکتی
این سوی دنیا
تنها نشسته ای
و همه ی آنچه نداری کسی ست
آن سوی دنیا؛
روی نیمکتی دیگر
کسی نشسته است
که همه ی آنچه ندارد
تویی
نیمکت های دنیا را بد چیده اند....
احساس می کنم ،،
باران بی جهت می بارد ..
آدم ها ،،
برای ابرهای باران زا چترهای آماده دارند ..
و جایی دیگر ،،
خودشان باران می شوند ،،
و کسانی شبیه آنها زیر چترهایشان خشک می مانند ،،
و باران همچنان می بارد ..
یکی خیس افکارش میشود ،،
و دیگری خیس احساسش ..
و دراین بین چه کسی خیس باران میشود .. ؟
نمیدانم .. !!
خوش بحال آن گیاه که آبستن باران شد ،،
و گل رویید ... ... !!