دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن
دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن

بالا




                            





بالا نمی آید این نفس نیمه


تو مگر هوا بودی


که در نبودنت


آهسته آهسته دارم خفه می شوم




                                          

وداع








سخت است هنگام وداع

آنگاه که درمیابی

چشمهایی که درحال عبوراست

پاره ای ازوجودتورا

نیزباخودخواهدبرد





                     

این منــم




      





این تو نیستی

که مرا از یاد برده ای

این منم

که به یادم اجازه نمیدهم

حتی از نزدیکی ذهن تو عبور کند...

صحبت از فراموشی نیست....

صحبت از لیاقت است .... !



ببوس مرا






 ببوس مرا

آنچنان که برایم باشد

تاب تحمل این روزهای بی تو

ببوس مرا

نترس از شنیدن نام جهنم

گویندگانش حسودند

به دَرکِ زیبایی این دوست داشتن

برخیز

بی واهمه

 ببوس مرا



                                                 

ردِ پایِ تو









در خیالم پشت سرت آب ریختم نه برای اینکه برگردی


تا پاک شود

هرچه رد پای توست از زندگی




                    

نفرین




  




نفرین بر فانوسی


که در تاریکی


از من دور می شود

 و

تو را به همراه دارد...




برای تو می نویسم




           





دفترم را باز می کنم

و دوباره برای تو می نویسم:

دلم دارد از جا کنده می شود

تو این همه بی تفاوتی را

از کجا خریدی؟

که تمامی ندارد!!!





در حضور تو




     





در حضور تو

گل را نمی بینم

و در برابر این رستاخیز طراوت

جهان به همین نگاه آزمند من

خلاصه می شود .

بگو !

بگو چه رازیست

میان روشنایی و تو







نگرانم...




      





نگرانم...


نگران حرفهایی که در دلت نگه می داری


و نمی زنی


حرف هایی که فردا برای تو غده


و برای من


عقده می شوند!




           


مرا ببخش




     




هرگاه صدای جدیدی سلام می کند


تپش قلب می گیرم!


من دیگر کشش خدا حافظی ندارم


مرا ببخش


که جواب سلامت را نمی دهم!!...