دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن
دلخسته

دلخسته

قصه ی دلتنگی های مـن

نشانی از تو ندارم



  

                            




نشانی از تو ندارم اما

نشانی ام را برای تو می نویسم

درعصرهای انتظار

به حوالی بی کسی قدم بگذار

خیابان غربت را پیدا کن و

وارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو

کلبه ی غریبی ام را پیدا کن

کنار بید مجنون خزان زده

و کنارمرداب آرزوهای رنگی ام

درکلبه را باز کن و

به سراغ بغض خیس پنجره برو

حریر غمش را کنار بزن

مرا می یابی



                    

بی سرنوشت







کلاف زندگی ام که گم شد
در جایی نامعلوم کسی پیدایش کرد
و به جایی دور برد
نمی دانم چگونه می بافدش
که مرا این جا
بی سرنوشت می نامند !




      

          



جای خالی تو

           






چشمانــــم را دیگـــر باز نمی کنم

دیدن این همه جای خالی " تـــــو"

عاقبت مـــرا ...

یا می کشد یا کـــــور می کنـــد ...







چرا زنده ام هنوز؟







حالا که رفته ای

ساعتها به این می ‌اندیشم

که چرا زنده ام هنوز؟

مگر نگفته بودم که بی تو می‌میرم؟

خدا یادش رفته است مرا بکشد

یا تو قرار است برگردی







افسوس





هیچ کس
کسی را که می خواهد
پیدا نمی کند
ما انسان ها
یا دیر به هم می رسیم
یا آنقدر زود

که نمی فهمیم...!



         





لعنت

 




شب است


تو نیستی و من می ترسم


در انتظار توام


لعنت بر هر صدایی که صدای پای تو نباشد.





                   


تولدت مبارک

        





روز تولدت شد و نیستم اما کنار تو

کاشکی می شد که جونمو هدیه بدم برای تو

درسته ما نمیتونیم این روز و پیش هم باشیم

بیا بهش تو رویامون رنگ حقیقت بپاشیم

میخوام برات تو رویاهام جشن تولد بگیرم

از لحظه لحظه های جشن تو خیالم عکس بگیرم

من باشم و تو باشی و فرشته های آسمون

چراغونی جشنمون، ستاره های کهکشون

به جای شمع میخوام برات غمهات و آتیش بزنم

هر چی غم و غصه داری یک شبه آتیش بزنم

تو غمهات و فوت بکنی منم ستاره بیارم

اشک چشاتو پاک کنم نور ستاره بکارم

کهکشونو ستاره هاش دریاو موج و ماهیاش

بیابونا و برکه هاش بارون و قطره قطره هاش

بهت میگم

.

.

.

. تولدت مبارک



                                               




سراب







حکایت آن تشنه را شنیده ای که در بیابان، راه گم کرده بود و در دور دست

گویی آبی روان می دید، اما هر چه پیشتر می رفت،نمی یافتش؟

قصه ی عشق امروز،همان آب روان در دور دستهاست و ما نیز همان گم

کرده راه در بیابان، که تشنه ی جرعه ایم تا کویر کاممان را سیراب سازیم!

چه پندار بیهوده ایست سیراب شدن از سراب!؟








کشتی قلب








چه بسیارند غمهای عالم


زمانی که کشتی قلبت به گل نشسته است.


زمانیکه ناخدای آسمان


تورا در دریایی پر از امواج بیرحم و ویرانگر


به حال خود گذارده است.


و چه بسیارند رفیقان نیمه راه


چون تخته پاره هایی بر آب...






چیزی نیست...


   







هیچ چیزی نیست!

اشک گاهی بازی اش می گیرد  

ویک دفعه می ریزد.